«بوي نسيم»
فصل بهار آمد و عالم معطر است
بوى نسيم صبح بسى روح پرور است
گويا ز خلد مى وزد اين باد مشكبيز
كاين سان دماغ ابر ز بوى خوشتر است
هم اين زمين مرده شده احيا ز فيض او
هم اين جهان پير، جوان بار ديگر است
چندان نموده عقد عقد جواهر نثار يار
كز فيض او فضاى زمين، پر ز گوهر است
گستره است فرش ز مرد به صحن باغ
دهقان باغ را ندانم چه بر سر است
در بزم بلبل آمد گل، باز بى نقاب
اما به سوز حسن رخش طرفه چادر است
نرگس گشوده چشم تماشا به روى گل
سوسن به صد زبان، پى مدحش ثناگر است
بنگرد مى به شاخه نيلوفر از شعف
در پيچ و خم، چو زلف عروسان دلبر است
ريحان تو گويى آمده از خطّه خطا
مجموع بار او همه از مشك اسفر است
در پاى قصر گل زده خوش خيمه نسترن
گويا طلب نموده چه درويش بر در است
از صوت سار و صلصل و بلبل، به گلستان
چشم حسود كور و همى گوش او كر است
با صد نوا به شاخ گل ارغوان، هزار
طوطى به نعمه بر سر شاخ صنوبر است
من هم زبان گشوده به مدح شهنشهى
كو بر علم حجله موجود، بائر است
نور خدا، امام هدى، باقرالعلوم
هادى دين و وارث علم پيمبر است
بابش على و جد كبارش بود حسين
زين العابد را پسر و باب جعفر است
كى عقل مى رسد به در قصر قدر او
جايى كه عشق، مات رخ آن فلك فر اشت
در جاه و رتبه صد چو سليمان، به عّز و جاه
در زير بال طايرى از كويش اندر است
هم لطف اوست مونس يونس، به بطن حوت
هم در طريق، هادى خضر و سكندر است
نعلين مصطفى است به پايش كه عروج
كو قصر جاه و رتبه اش از عرش برتر است
دراعه و قار على هم بر دوش اوست
به تاركش ز نور حسينى هم افسر است
در پيش حر جود و سخايش كجا و كى
بحر محيط قلزم و عمان برابر است
مفتاح قفل گنج سعادت، به دست ست
بر پا از او بناى شفاعت، به محشر است
كى با شهان، گداى درش را مثل زنم
چون بر در گداى درش، صد چو قيصر است
مى خواست تا هشام، حقيرش كند ز كين
با علم آنكه حجت خلاق اكبر است
وقتى طلب نمود به بزم خود آن لعين
كو ايستاده با همه اعيان برابر است
تير و كمان، بهانه خود ساخت آن شقى
با آن عناها كه به قلبش مخمر است
گفتا كمان كشى نبود كار هر كسى
چون كار آزموده يلان دلاور است
شاها تو چون به علم كما ندار اكملى
اكنون كمان و تير در اين بزم حاضر است
بايد كمان كشى بنشان تا كه بنگرم
فضل و هنر، به شان كه امروز در خور است
تير تو چون ز تير قضا مى برد گرو
چشمم به چوب و تير تو شايق چه منظر است
مولاى دين، ز خصم دنى، عذر خواست ليك
راضى نشد ز بغض كه جانش در آذر است
آنكه فكند تير پس آن شاه بر نشان
با آنكه تير از پى حكمش چه چاكر است
با سوزن قضا، به دل خال آن چنان
پيوسته دوخت تير، كه دور از تصور است
نه جوب تير، دوخت به بالاى يكديگر
آنسان كه ذهن و عقل، ز ادراك قاصر است
هر كس كه ديد گفت تعالى از اين هنر
اين دست، دست قدرت خلاق اكبر است
دست ولى خالق كون و مكان بود
تير اين چنين، به راست ى از دست داور است
اما به حيرتم ز چه آن شه به كربلا
مغلوب كوفيان شرير ستمگر است
همراه باب خويش برندش به شهر شام
بر چشم شاميان، چو اسيران مضطر است
با آنكه خود مروج دين خدا بود
با آنكه نور ديده زهراى اطهر است
گاهى به شهر كوفه و گاهى به شهر شام
گه در خرابه، گاه به زندان بى در است
گاهى ز ابتلاى پدر، مى زند به سر
گه فكر دستگيرى آل پيمبر است
فائز ز سوز ماتم او دم مزن دگر
كز آه آتشين تو عالم در آذر است
مرحوم فائز شوشترى
«ويرانه بقيع »
اى بوسه گاه جن و ملك، خاك پاى تو
جان تمام عالم خاكى فداى تو
اى اختر سپهر ولايت، كه تا ابد
عالم منور است به نور لقاى تو
از شهريار كشور دانش، كه در جهان
نشناخت كس مقام تو را جز خداى تو
اى ريزه خوار سفره علمت جهانيان
خورشييد علم، كرده طلوع از سراى تو
اى باقر العلوم كه هنگام مكرمت
باشد هزار حاتم طايى گداى تو
پنجم ولى و حجت خلاق عالمى
لوح دل است مهر به مهر و ولاى تو
در عرصه وجود نهى قبل از آنكه پاى
داده سلام احمد مرسل براى تو
هر كس تورا شناخت، دل از ديگرى بريد
بيگانه گشت با همه كس، آشناى تو
چندين هزار عالم و دانشور فقيه
آمد برون ز مكتب و دانشسراى تو
آن پير سالخورده راهب تو را چو ديد
اسلام پيشه كرده و شد مبتلاى تو
خوان طعام، آور از بهر ميهمان
از حجره تهى يد قدرت نماى تو
يك عمر سوخت قلب تو از كينه هشام
آن دشمن سياه دل بى حياى تو
تنها نه در عزاى تو چشم بشر گريست
آن دشمن سياه دل بى حياى تو
اى خفته همچو گنج، به ويرانه بقيع
پر مى زند كبوتر دل، در هواى تو
در را به روى امت اسلام بسته اند
آن گمرهان كه بى خبرند از صفاى تو
يابن الحسن گشوده نگردد به روى خلق
اين در مگر به پنجه مشكل گشاى تو
فولادى است پير غلام شكسته دل
چشم اميد بسته، به لطف و عطاى تو
«مدح امام محمد باقر»
اي دل گر خواهى سعادت راز خلاق جهان
شو بسوى حضرت باقر امام انس و جان
حجت دين خدا پنجم وصى مصطفى
يادگار مرتضى آن رهنماى شيعيان
باقر علم نبى بحر علوم ايزدى
از جلال و از مقام و دانش و علم و بيان
زاده زين العباد زينت فزاى دين حق
وارث فضل و علوم خاتم پيغمبران
من چه گويم در مدح آنكه وصفش را چنين
خاتم پيغمبران فرمود با علم لدن
گفت جابر زنده ميهمانى تو بعد مرگ من
نور عينم را زيارت كن سلام از من رسان
آنكه در دانش سرايش همچو طفل ابجدى
از كلامش عالمان را بهره باشد در جهان
آن سليمانيك كه از امرش درختى بارور
شد به هنگام خزان در پيش چشم مردمان
تا ز گمراهى رهاند گمرهان را از كرم
سنگ مى گويد سخن اشجار مى گردد روان
چشمه آب حيات از لعل جانبخش بود
آن مسيحا دم بيكدم مى دهد به مرده جان
تا شود قدرش مسلم نزد زيد ابن حسن
كودك ششماهه در گهواره بگشودى زبان
اى دو صد افسوس كه ظلم عدو آن شاه دين
عاقبت مسموم شد از ظلم و جور مشركان
با همه قدر و جلالش كى ز خاطر مى برد
روز عقبا كربلايى را بگاه امتحان
كربلائى
«مناجات با امام محمد باقر»
اى نام تو در عالم دفتر ديوانها
وى حب تو در هر دل سر لوحه ايمانها
از نور وجود تو روشن دل دانايان
از علم تو جاويدان آثار سخن دانها
اى فرتو يزدانى، جاه تو سليمانى
در دانش و در حكمت حيران تو لقمانها
از چشمه ى فيض تو سرمست خردمندان
مشغول به تو دلها زنده است به تو جانها
بى عشق تو پيمان كو بى مهر تو ايمان كو
راسخ ز تو ايمانها، محكم ز تو پيمانها
دست من و دامانت درد من و درمانت
درد همه را اى دوست باشد ز تو درمانها
رفع هم مشكلها نزد تو بود آسان
در مكتب تو لقمان چون طفل دبستانها
از چشمه عشقت خضر يك جرعه بياشاميد
عمرى است كه گرديده حيران بيابانها
شاها به مديح تو گويا شود نطقم
از هر سخنم ريزد صد گوهر و مرجانها
اى نور دل حيدر از مرگ تو پيغمبر
باريد سرشك غم از ديده چو بارآنها
اى سايه حق دين را بود از تو بسى سامان
رفت از كف دين شاها از بعد تو سامانها
ازداغ تو خون گريد گر چشم فلك شايد
كى مادر دهر آرد همچون تو بدور آنها
تنها نه (شجاعى) شد در ماتم تو محزون
قمرى به چمن نالد بلبل به گلستانها
«بهار طوبى »
قوام هستى محيط امكان
بلوغ خلقت شكوه ايمان
فروغ توحيد دليل سرمد
بيان وحدت لسان برهان
بهشت رحمت صفاى جنت
بهار طوبى جمال يزدان
امام باقر كه فيض وافر
دهد كلامش به علم و عرفان
كه را شناسد جهان تحقيق؟
كه برتر از او كشيده ايوان
بدست سبزش رياض دين را
نموده خرم چنان گلستان
بداده قولش كلام حق را
هزار تفسير هزار عنوان
پناه قرآن ز كفر و باطل
ز كفر و باطل پناه قرآن
ولادتش را عنايتى دان
به اهل تقوى به اهل ايمان
به شا د باش دل پيمبر
دلى نباشد كه نيست شادان
مرا ز شوق است نواى شادى
چنانكه بر شاخ هزار دستان
ترانه خيزد ز تار پودم
قصيده ريزم ز جوهر جان
به هر كه بينم چو ناى مطرب
بود خوش آوا بود عزاخوان
مواليان را بشارت اين روز
معاندان را عذاب نيران
به يمن ميلاد و زاد روزش
نواى شادى رسد به كيوان
به مدح پنجم ولى مطلق
من اين قصيدت برم به پايان
حاج محمد رضا براتى
«باقر العلوم »
اى نعمت ولايت تو، بهترين نعم
وى لطف بى نهايت تو شامل امم
هم كاشف الغمومى و هم باقرالعلوم
هم چشمه ى كمالى و، هم منبع حكم
اى آنكه گفت خواجه ى اسرا تور اسلام
بپذير هم سلام من خسته از كرم
واحسرتا كه كشته ى زهر جفا شدى
از كينه ى هشام، تو اى مير محتشم
دشمن پى اذيت تو قد نمود راست
چندان كه شد ز كثرت غم، قامت تو خم
تاثير زهر تعبير در زين به پاى تو
بگسيخت تارو پود وجود تورا ز هم
پيوسته در عزاى تو و، بر مزار تو
چشم كبود چرخ ببارد سرشك غم
«انوار طاهر »
ز مهر چارده انوار طاهر
بود روشن دلم چون مهر باهر
شوم تا خاك راه آل طاها
مرا لطف خدا شد يار و ناصر
منم مدحت سراى آن امامى
كه از يزدان ملقب شد به باقر
به مهر آن ولى ذات يزدان
ز دودم گرد رنج وغم ز خاطر
فروزان شمع بزم آفرينش
كه باشد روشنى بخش محاضر
درخشان آفتاب چرخ دانش
كه شد روشن ز انوارش ضمائر
بزرگ استاد دانشگاه قرآن
كه گفتارش بود زيب منابر
فلك جاهى كه در وصف جمالش
عقول خلق امكانست قاصر
وصى احمد مرسل كه باشد
به اعمال همه مخلوق ناظر
به هر جابنگرى با چشم حق بين
بود آن حجت دادار ناظم
خوش آنروزى كه با من چشم گريان
شوم بر تربت پاكش مجاور
كنار قبر بى شمع و چراغش
كه خون كرده ز محنت قلب زائر
ببارم خون دل از ديده چون سيل
بر آرم ناله از جان همچو طائر
نه تنها حضرت باقر در آن جا
بود مدفون ز جور قوم كافر
بسى گل از گلستان رسالت
شده پر پر در آن صحراى باير
«كيستم؟»
كيستم من حجت بر حق ذات كبريايم
پنجمين مسند نشين از بعد ختم الانبيايم
نام نامى محمد، شهره بر بحر العلومم
باب من باشد على شبه على مرتضايم
مادر من فاطمه هم نام زهرا و حسن را
وارث حلو و قار و بخشش و صلح صفايم
من حسين بن على را هم عنان كاروانم
يادگار نهضت خونين دشت كربلايم
در عبادت همچو بابا خويش زين العابدينم
در فصاحت من نداى دلبرباى نينوايم
در ملاحت مظهر حُسن حسن بسط رسولم
در شجاعت چون على بى باك و خصم اشقيايم
با زبان ويرانگر كاخ فساد دشمنانم
با قلم احياگر آئين پاك مصطفايم
باقرم من ناصرم من باطنم من ظاهرم من
گمرهان را راهنما و رهروان را پيشوايم
واقف از اسرار علم اولين و آخرينم
من به ره لفظى به امر حى بى چون آشنايم
كاشف درياى علم و واقف اسرار غيبم
كان لطف و خوان رحمت مظهر جود و سخايم
پاسدار پرچم اسلام ناب را ؟
مستمندان را توان و دردمندان را دوايم
بنده يكتا پرستم مست از جام الستم
هر چه هستم هر كه هستم كمترين عبد خدايم
«مقام باقر»
با پوزش از مقام تو، يا باقرالعلوم
آرم سخن بنام تو، يا باقرالعلوم
گفتا نبى سلام تو، يا باقرالعلوم
وين بس به احترام تو، يا باقرالعلوم
اى نام محمد و خوى تو احمدى
ايثار درگهت صلوات محمدى
اى روشن از جمال تو افلاك، چون زمين
حاكم به ممكناتى و عالم به عالمين
مشمول رحمت تو همان باشدو همين
تو پنجمين امامى و، معصوم هفتمين
سيماى تو كه مطلع الانوار سرمدى است
آئينه و جمال محمدى است
اى سر نهاده خلق به طرق ارادتت
لطف و كرم سجيت و، جود است عادتت
بهر فلك پديده نور سيادتت
ماه رجب طليعه روز ولادتت
ماهى كه باب لطف خدا، باز مى شود
با سالروز جشن تو، آغاز مى شود
«ثمر كعبه و منا »
باز عطر نسيم مى آيد
بوى يار كريم مى آيد
در ميخانه باز مى گردد
وقت فيض از نماز مى گردد
پسرى آمده پيمبر رو
غنچه اى آمده بهشتى بو
نور پنهان و منجلى باشد
او طلوع مه على باشد
شجر طيبه ثمر داده
به شه سجده ها پسر داده
گر بيايد، نسيم انفاسش
شيعه مستى كند ز احساسش
شوق ديدار او پيمبر داشت
مهر او را به سينه حيدر داشت
چشمه ي كوثر است و خود ساقى
روح كوثر ز نام او باقى
بى ولايش على نمى بينى
رطب از نخل حق نمى چينى
او كه حاكم به ملك سينه بود
باعث عزت مدينه بود
سرو كار دلم فقط با اوست
كه به زهرا قسم مسيحا اوست
روح كعبه به كعبه مى آيد
گره از كار كعبه بگشايد
پسر سيد الكباء آمد
ثمر كعبه و منا آمد
او صفاى مه رجب باشد
رهنما مه رجب باشد
روزه دار مه خدا آمد
تشنه جام كربلا آمد
او كه شب زنده دار مى باشد
بهر ما بى قرار مى باشد
رزق شبهاى قدر در دستش
كرم فاطمه به پيوستش
او شكافنده علوم خداست
ذره اى علم او در اين دنياست
به خدا مولدى تبارك اوست
سفره دار مه مبارك اوست
هر كه خواهد به كربلا برسد
بايد از او به اين عطا برسد
«مظهر ذات حق »
آنكه بر جسم عالمى جان است
مظهر ذات حى سبحان است
حضرت باقر آنكه در ملكوت
پنجمين قبلگاه ايمان است
مشعل دين به نور دانش او
در جهان تا ابد فروزان است
چون شكافنده علوم آمد
زين سبب علم را نگهبان است
مكتبش را هزار پير خرد
چون يكى كودك دبستان است
بى گمان جان دردمندان را
مهر او بهترين درمان است
اى ولى خدا، كه گر خواهى
مور با حكم تو سليمان است
ما همه بندگان و شاه تويى
آرى احسان مرا به سلطان است
گر چه خاريم ما به گلشن تو
خسروا دست ما و دامن تو
«در
مدح امام الخامس »
بسر مى پرورانم من هواى حضرت باقر
بدل باشد مرا شوق لقاى حضرت باقر
ز عشقش جان من بر لب رسيده كس نمى داند
كه نبود چاره ساز من سواى حضرت باقر
بگوشم هاتف غيبى سرود اين نكته را ديشب
كه باشد رخش دانش زير پاى حضرت باقر
چنان بگرفته علمش آفاق را يكسر
كه پيچيده در اين عالم صداى حضرت باقر
پيمبر گفت با جابر كه خواهى ديد باقر را
سلام از من رسان آنكه براى حضرت باقر
سوالاتى كه از وى كرده دانشمند نصرانى
جوابش را شنيد از گفته هاى حضرت باقر
مسلمان گشت راهب ناگهان در محضر آن شه
منور شد دل او از ولاى حضرت باقر
شد آسان وضع حمل گرگ وحشى بيابانى
به روى قله ى كوه از دعاى حضرت باقر
بر ستاخيز اگر خواهى نجات از كرمى محشر
برو در سايه ظل هماى حضرت باقر
فرد عاجز بود ز اوصاف بى پايان آن سرور
كميت لفظ لنگ است از ثناى حضرت باقر
جلال و شان و قدر آن امام پاك بازان را
نمى داند كسى غير از خداى حضرت باقر
(رضائى) ايستاده بر در دولتسراى او
چو سائل منتظر بهر عطاى حضرت باقر
سيد عبدالحسين رضايى
«ترانه خوان »
ز جلوه تو كند پيرهن قبا خورشيد
وگرنه نور كجا دارد و صفا خورشيد
به صد كرشمه كند خاك و طلا هر صبح
كه از تو يافته اسرار كيميا خورشيد
امام باقر پنجم ولى حق كه زده
به دامن كرمت دست التجا خورشيد
به مژدگانى ديدار ماه رخسارت
فلك طبق طبق آورده رو نما خورشيد
به نغمه ملكوتى ستارگان فلك
ترانه خوان ثناى تواند با خورشيد
به قد و قامت او اسمان كشد تكبير
مگر كند به نماز تو اقتدا خورشيد
ز نور روى تو يك لعمه آسمان برداشت
شدند آيينه وارش هزارها خورشيد
هزار مثل سليمان غلام حشمت تست
به خاتم تو نگينى است كم بها خورشيد
دخيل بسته عشق توام به رشته جان
كه اوج دره ناقابل است تا خورشيد
به مدح و منقبت دلخوشم كه مى دانم
دهد به كلبه تاريك من ضيا خورشيد
به شور مدح تو (آشفته) چون غزل پرداخت
رساند تا به فلك بانگ مرحبا خورشيد
«مظهرسخا »
اى منبع صفات كماليه خدا
اى مظهر فضيلت واى مظهر سخا
اى آنكه جمع آمده در تو همه صفات
چشم فلك ز وسعت انديشه تو مات
اى آيت طهاره و تقوا پناه دين
خورشيد اسمان ولايت به پنجمين
اى عارف معارف اسلام دهم نجوم
اى آگه از علوم جهان باقرالعلوم
دارد جهان به عز ولاى تو افتخار
اى از تو مانده مكتب اسلام پايدار
باشد خدا به وسعت انديشه ات گواه
سبحان من يميت و يحيى و لا اله
اى زبده، خلايق و اى بهترين بشر
دارد شهيد لطف كلامش ز تو اثر
مصطفى
ها دوى
شهير
«مدح حضرت»
حسن مطلع ز ثناى تو مفاخر دارد
و ز لب لعل تو بس گوهر فاخر دارد
طبع سرشار كسى بر تو و مدحت نرسد
بحر علم تو كجا اول و آخر دارد
هر كه با آب ولاى تو دل و جانش شست
روز محشر چه هراسى ز كبائر دارد
هر كه بيعت نكند با تو وجد تو على
هيچ شك نيست كه از فطرت كافر دارد
ذات حق گر چه مجرد بود از هر مظهر
در دل پاك تو هر لحظه مظاهر دارد
نه فلك نقطه ز خطى بود اندر كف تو
عرش را حق بسر انگشت تو دائر دارد
چون پيمبر بتو تحصين سلام خود داد
لب تو جاى دو صد بوسه جابر دارد
چهار گنجينه توحيد بقيع اندر دل
از حسن و على و صادق و باقر دارد
گر كتاب الله و عترت نه جدايند ز هم
تا لب حوض چه عذرى متجاسر دارد
تو مرا عفو بفرما و بهر دشمن گوى
بر سر اين مادح ما سايه باقر دارد
سر بخاك قدمت مى نهم اى مظهر حق
بر لبم مدح تو و عترت طاهر دارد
«بهترين نعم»
اى نعمت ولايت تو بهترين نعم
وى لطف بى نهايت تو شامل امم
هم كاشف العمومى و هم باقر العلوم
هم چشمه كمالى و هم منبع كرم
اى آنكه گفت خواجه اسرار اسلام
بپذير هم سلام من خسته از كرم
اى خفته در بقيع كه قبرت بود خراب
جانها فداى غربتت اى گشته ستم
دشمن بى اذيت تو قد نموده راست
چندانكه شد ز كثرت غم قامت تو خم
واحسرتا كه گشته ز هر جفاى شدى
از كينه هشام تو اى شاه محتشم
تاثير زهر تعبيه در زين پاى تو
بگسيخت تاروپود جود ترا از هم
پيوسته از براى تو و بر مزار تو
چشم كبود چرخ بيارد سرشك غم
كن قسمت مويد و مداح اهلبيت
طرف مزارشان همه يا سابغ النعم
«ماه تابان»
دوستان شادى كنيد يك ماه تابان آمده
نور چشم فاطمه زهراى اطهر آمده
آن محمد باقر و همنام احمد آمده
بلبل خوش خوان و خوش الهان طاها آمده
علم او علم يقين و نام احمد نام او
گل بپاشيد چون گل ياس محمد آمده
همره فجر اميد خوش آمدى ياس سفيد
بهر زين العابدين يك ماه تابان آمده
«مديحه »
اى به تو از خالق داور سلام
از لب جانبخش پيمبر سلام
اى پدر عالم هستى همه
نخل على يوسف فاطمه
شمس و قمر را به نسب اخترى
نسل امام از پدر و مادرى
اختر تابنده دانش تويى
بلكه شكافنده دانش توئى
عالم علم احد قادرى
باقرى و باقرى و باقرى
دانشى كل نقطه اى از مكتبت
علم لِدُنى سخنى بر لبت
مدح تو از قول خدا در نبى است
خلق تو آيينه خلق نبى است
مام تو ريحانه بخل بتول
جابرت اورده سلام از رسول
اختر تابنده ماه رجب
مهر فروزنده ما رجب
شهر رجب را تو مهين كوكبى
ماه فروزان نخستين شبى
علم نهانى ز گلستان تو
پير خرد طفل دبستان تو
هر نفست باغ گلى از كمال
هر سخنت پاسخ صدها سوال
مهر رخت اى به على نور عين
بوسه گه يوسف زهرا حسين
نام تو را گفت عدو ناسزا
از چه تو گفتيش ز رافت دعا
با همه فضل و شرف و علم تو
دشمن تو شد خجل از حلم تو
اى به فدايت پدر و مادرم
مدح تو در اوج دهان گوهرم
(ميثم) و عبد مطيع توام
عاشق ديدار بقيع توام
حاج غلامرضا سازگار
«رخ
دلدار»
ساقيا امشب مرا مستانه كن
در بر يارم مرا پروانه كن
ساقيا امشب مرا جامى بده
از رخ دلدار پيغامى بده
امشب از نورش دلم روشن نما
با صفا از روى گل، گلشن نما
مادر گيتى پسر آورده است
آسمانها را قمر آورده است
مات روى ماه او چشمان حور
مى چكد از ديده اش درياى نور
نور رويش كرده دل را بيقرار
از رخش شمس و قمر گرديده تار
هفتمين كوكب ميان آسمان
پنجمين اختر ميان گلستان
عصمت حق را امير هفتمين
گلشن دل را امام پنجمين
آسمان خود طالب ديدار اوست
آمده بر ديدن رخسار دوست
شد كمانى قامت نگين كمان
خم شده تا بيند آن ماه عيان
ماه زيبا هم شود همچون هلال
تا شود مست طواف آن جمال
خم شده مه در بر گهواره اش
تا زند يك بوسه بر رخساره اش
از تمام دلبران او دل ربود
بر همه ميخانه ها مستى فزود
مى رسد هر لحظه دل را اين پيام
بر رخ زيباى ساقى السلام
«ولادت امام باقر »
السلام اى پنجمين دلدار ما
السلام اى كربلاى يار ما
السلام اى يادگار بزم عشق
در ميان عاشقان همرزم عشق
السلام اى دلرباى دلنشين
بيت عصمت را نگار هفتمين
السلام اى چشمه حسن و جمال
اى شكافنده به علم ذوالجلال
بر تمام اهل عالم سرورى
در مرام عشق، خود پيغمبرى
اسم احمد زيبايت ز احمد آمده
جلوه اى از نام ايزد آمده
از حميد است و محمد نام تو
هر پيمبر قاصد پيغام تو
آدم و موسى و ابراهيم و نوح
جمله جسمند و تو بر آنان چو روح
از دمت عيسى مسيحا مى شود
خاك راهت طور موسى مى شود
خضر جاويدان رود سوى ممات
گر نگيرد از كفت آب حيات
يوسف كنعان گداى حسن تو
عالم امكان فداى حسن تو
اى مزارت قبله دشت جنون
از بقيعت بوى ياس
داغدار ماتم يك لاله اى
گوئيا با مجتبى هم ناله اى
در دل قبرت نمايى زمزمه
فاطمه يا فاطمه يا فاطمه
«باقر علم نبيين »
مژده مقدم آن خسرو شيرين آمد
گل نورسته اى از گلشن ياسين آمد
رونق از نافه آهوى خطا بر دوختن
تا كه بر گرد رخش سنبل مشكين آمد
شد گلستان ز ورود گل سورى به سرور
پاى بوسش سمن و سنبل و نسرين آمد
آمد از برج ولايت، به زمين طرفه مهمى
كه ز شرمش مه افلاك، چو پروين آمد
ذات يكتا به دو كونش ز شرف شاهى داد
چار اركان و سه روحش بى تمكين آمد
پنجمين نور امامت، سمى پاك رسول
كه ز جان شش جهتش تحت فرامين آمد
هفت دوزخ، كه بود جاى عدويش به يقيت
هشت خلدش به جزا، جاى محبين آمد
باقر علم نبيين كه ز فيض سخنش
علم اسلاف و نبيين همه تبيين آمد
پيش بحر كرمش غيرت عمان قطره
حاتمش وصف صفاتش (واصل)
كى توانى تو كنى وصف صفاتش (واصل)
پيشه كى مدح و ثناگو بر شاهين آمد
«ولي حق»
نغمه ملكوتى راز جلوه تو كند پيرهن قبا، خورشيد
وگرنه نور كجا دارد و صفا، خورشيد
به صد كرشمه كند خاك را طلا هر صبح
كه از تو يافته اسرار كيميا، خورشيد
امام باقر پنجم ولى حق، كه زده
به دامن كرمت دست التجا، خورشيد
به مژدگانى ديدار ماه رخسارت
فلك طبق طبق آورده رو نما، خورشيد
به نغمه ملكوتى، ستارگان فلك
ترانه خوان ثناى تواند با خورشيد
به قد و قامت او آسمان كشيد تكبير
مگر كند به نماز تو اقتدا، خورشيد
ز نور روى تو يك لمعه آسمان برداشت
شدند آينه دارش هزارها، خورشيد
هزار مثل سليمان، غلام حشمت توست
به خاتم تو نگينى است كم بها، خورشيد
دخيل بسته عشق توام به رشته جان
كه اوج ذره ناقابل است تا خورشيد
به مدح و منقبت دل خوشم كه مى دانم
دهد به كلبه تاريك من ضيا، خورشيد
به شور مدح تو (آشفته) چون غزل پرداخت
رساند تا به فلك، بانگ مرحبا خورشيد
«فرزند زهرا»
محمد باقر آمده
امام پنجم آمده
چشم روشنى شيعيان
نسل محمد آمده
كورى چشم دشمنان
فرزند زهرا آمده
آن يك گل محمدى
از باغ و بستان آمده
بهر ولادتش گويم
بنشسته دنيا آمده
نسل على بن الحسين
پر علم و دانش آمده
رخسار روى آن عزيز
مانند جدش آمده
نسل حسين نسل حسين
خورشيد رخشان آمده
باقرالعلوم است نام او
چون ماه تابان آمده
از بهر زين العابدين
او جانشين است آمده
«آيه هاي بدر»
شهر مدينه غرق شادى بود آنشب
آكنده از بانگ منادى بود آنشب
آنشب شفيق آئينه دار لطف حق بود
چشم انتظار جلوه نّص علق بود
آنشب علو را علم بر بام فلق زد
شادى كتاب آفرينش را ورق زد
آنشب قلم شمشير خود را تيز مى كرد
پيمانه انديشه را لبريز مى كرد
انشب منادى داد عدل و داد مى زد
بين زمين و آسمان فرياد مى زد
كاى اهل عالم قاب عالم منجلى شد
نام محمد زنده از نام على شد
بايد زمان آيينه دار راز گردد
درهاي رحمت بر رخ ما باز گردد
بايد سحر شعر طلوع فجر خواند
بهر سپيده آيه هاى بدر خواند
آلاله بايد باد در پيمانه ريزد
گلواژها در ممتد جانانه ريزد
كامشب شب مرگ و غم وقت سرور است
هنگامه آزادى و ميلاد نور است
جولان جشن پنجمين مولاست امشب
عيد علوم كل ما فيهاست امشب
امشب شب پيدايش بحرالعلوم است
آكنده از شور و شعف علب عموم است
خورشيد علم از شهر يثرب سر زد امشب
ارض و سما فرياد شادى بر زد امشب
ماه جمادى عزم رفتن ساز كرده
درياى هستى را سراپا ناز كرده
آمد به دنيا آنكه نامش جاودانى است
روشنگر آئين و راه زندگانى است
آمد به دنيا تشنه جام محمد
همفكر و هم آئين و هم نام محمد
«لواي حضرت باقر »
دلم پر مى زند امشب براى حضرت باقر
كه گويم شرحى از وصف و ثناى حضرت باقر
نديده ديده ى گيتى به علم و دانش و تقوا
كسى را برتر و اعلم به جاى حضرت باقر
ز بهر رفع حاجات و نياز خويش گرديده
سلاطين جهان يكسر گداى حضرت باقر
زبان از وصف او لكن، قلم از مدح او عاجز
كه جز حق كس نمى داند بهاى حضرت باقر
نزايد مادر گيتى ز بهر خدمت مردم
به جود و بخشش و لطف و سخاى حضرت باقر
به ذرات جهان يكسر بود او هادى و رهبر
كه جان عالمى گردد فداى حضرت باقر
برو كسب فضيلت كن چو مردان خدا اى دل
ز بحر دانش بى منتهاى حضرت باقر
اگر گردد شفيع ما بنزد خالق يكتا
بهر هر دردى شفا بخشد دعاى حضرت باقر
ز اندوه و غم و محنت بود آسوده و راحت
بزير سايه و تحت لواى حضرت باقر
ژوليده
«آينه ى جمال»
اى آينه ى جمال احمد
وى نام گراميت محمد
اى مهر سپهر و ماه انجم
هفتم معصوم امام پنجم
سر خيل اوايل و اواخر
بردى شب از دو سو به حيدر
يك جد تو شاه كربلا بود
جد دگر تو مجتبى بود
اى سدره ى عرش و طور سينين
وى نوگل باغ آل ياسين
اى نور تو نور نخله ى طور
وى روح تو شرح سوره ى نور
اى خاك در تو افسر من
وى ديده ى جابر از تو روشن
ناديده تور اسلام مى داد
جدت كه سلام حق بر او باد
«بوي نسيم»
فصل بهار آمد و عالم معطر است
بوى نسيم صبح بسى روح پرور است
گويا ز خلد مى وزد اين باد مشكبيز
كاين سان دماغ ابر ز بوى خوشتر است
هم اين زمين مرده شده احيا ز فيض او
هم اين جهان پير، جوان بار ديگر است
چندان نموده عقد عقد جواهر نثار يار
كز فيض او فضاى زمين، پر ز گوهر است
گستره است فرش ز مرد به صحن باغ
دهقان باغ را ندانم چه بر سر است
در بزم بلبل آمد گل، باز بى نقاب
اما به سوز حسن رخش طرفه چادر است
نرگس گشوده چشم تماشا به روى گل
سوسن به صد زبان، پى مدحش ثناگر است
بنگرد مى به شاخه نيلوفر از شعف
در پيچ و خم، چو زلف عروسان دلبر است
ريحان تو گويى آمده از خطّه خطا
مجموع بار او همه از مشك اسفر است
در پاى قصر گل زده خوش خيمه نسترن
گويا طلب نموده چه درويش بر در است
از صوت سار و صلصل و بلبل، به گلستان
چشم حسود كور و همى گوش او كر است
با صد نوا به شاخ گل ارغوان، هزار
طوطى به نعمه بر سر شاخ صنوبر است
من هم زبان گشوده به مدح شهنشهى
كو بر علم حجله موجود، بائر است
نور خدا، امام هدى، باقرالعلوم
هادى دين و وارث علم پيمبر است
بابش على و جد كبارش بود حسين
زين العابد را پسر و باب جعفر است
كى عقل مى رسد به در قصر قدر او
جايى كه عشق، مات رخ آن فلك فر اشت
در جاه و رتبه صد چو سليمان، به عّز و جاه
در زير بال طايرى از كويش اندر است
هم لطف اوست مونس يونس، به بطن حوت
هم در طريق، هادى خضر و سكندر است
نعلين مصطفى است به پايش كه عروج
كو قصر جاه و رتبه اش از عرش برتر است
دراعه و قار على هم بر دوش اوست
به تاركش ز نور حسينى هم افسر است
در پيش حر جود و سخايش كجا و كى
بحر محيط قلزم و عمان برابر است
مفتاح قفل گنج سعادت، به دست ست
بر پا از او بناى شفاعت، به محشر است
كى با شهان، گداى درش را مثل زنم
چون بر در گداى درش، صد چو قيصر است
مى خواست تا هشام، حقيرش كند ز كين
با علم آنكه حجت خلاق اكبر است
وقتى طلب نمود به بزم خود آن لعين
كو ايستاده با همه اعيان برابر است
تير و كمان، بهانه خود ساخت آن شقى
با آن عناها كه به قلبش مخمر است
گفتا كمان كشى نبود كار هر كسى
چون كار آزموده يلان دلاور است
شاها تو چون به علم كما ندار اكملى
اكنون كمان و تير در اين بزم حاضر است
بايد كمان كشى بنشان تا كه بنگرم
فضل و هنر، به شان كه امروز در خور است
تير تو چون ز تير قضا مى برد گرو
چشمم به چوب و تير تو شايق چه منظر است
مولاى دين، ز خصم دنى، عذر خواست ليك
راضى نشد ز بغض كه جانش در آذر است
آنكه فكند تير پس آن شاه بر نشان
با آنكه تير از پى حكمش چه چاكر است
با سوزن قضا، به دل خال آن چنان
پيوسته دوخت تير، كه دور از تصور است
نه جوب تير، دوخت به بالاى يكديگر
آنسان كه ذهن و عقل، ز ادراك قاصر است
هر كس كه ديد گفت تعالى از اين هنر
اين دست، دست قدرت خلاق اكبر است
دست ولى خالق كون و مكان بود
تير اين چنين، به راست ى از دست داور است
اما به حيرتم ز چه آن شه به كربلا
مغلوب كوفيان شرير ستمگر است
همراه باب خويش برندش به شهر شام
بر چشم شاميان، چو اسيران مضطر است
با آنكه خود مروج دين خدا بود
با آنكه نور ديده زهراى اطهر است
گاهى به شهر كوفه و گاهى به شهر شام
گه در خرابه، گاه به زندان بى در است
گاهى ز ابتلاى پدر، مى زند به سر
گه فكر دستگيرى آل پيمبر است
فائز ز سوز ماتم او دم مزن دگر
كز آه آتشين تو عالم در آذر است
مرحوم فائز شوشترى
«ويرانه بقيع »
اى بوسه گاه جن و ملك، خاك پاى تو
جان تمام عالم خاكى فداى تو
اى اختر سپهر ولايت، كه تا ابد
عالم منور است به نور لقاى تو
از شهريار كشور دانش، كه در جهان
نشناخت كس مقام تو را جز خداى تو
اى ريزه خوار سفره علمت جهانيان
خورشييد علم، كرده طلوع از سراى تو
اى باقر العلوم كه هنگام مكرمت
باشد هزار حاتم طايى گداى تو
پنجم ولى و حجت خلاق عالمى
لوح دل است مهر به مهر و ولاى تو
در عرصه وجود نهى قبل از آنكه پاى
داده سلام احمد مرسل براى تو
هر كس تورا شناخت، دل از ديگرى بريد
بيگانه گشت با همه كس، آشناى تو
چندين هزار عالم و دانشور فقيه
آمد برون ز مكتب و دانشسراى تو
آن پير سالخورده راهب تو را چو ديد
اسلام پيشه كرده و شد مبتلاى تو
خوان طعام، آور از بهر ميهمان
از حجره تهى يد قدرت نماى تو
يك عمر سوخت قلب تو از كينه هشام
آن دشمن سياه دل بى حياى تو
تنها نه در عزاى تو چشم بشر گريست
آن دشمن سياه دل بى حياى تو
اى خفته همچو گنج، به ويرانه بقيع
پر مى زند كبوتر دل، در هواى تو
در را به روى امت اسلام بسته اند
آن گمرهان كه بى خبرند از صفاى تو
يابن الحسن گشوده نگردد به روى خلق
اين در مگر به پنجه مشكل گشاى تو
فولادى است پير غلام شكسته دل
چشم اميد بسته، به لطف و عطاى تو
«مدح امام محمد باقر»
اي دل گر خواهى سعادت راز خلاق جهان
شو بسوى حضرت باقر امام انس و جان
حجت دين خدا پنجم وصى مصطفى
يادگار مرتضى آن رهنماى شيعيان
باقر علم نبى بحر علوم ايزدى
از جلال و از مقام و دانش و علم و بيان
زاده زين العباد زينت فزاى دين حق
وارث فضل و علوم خاتم پيغمبران
من چه گويم در مدح آنكه وصفش را چنين
خاتم پيغمبران فرمود با علم لدن
گفت جابر زنده ميهمانى تو بعد مرگ من
نور عينم را زيارت كن سلام از من رسان
آنكه در دانش سرايش همچو طفل ابجدى
از كلامش عالمان را بهره باشد در جهان
آن سليمانيك كه از امرش درختى بارور
شد به هنگام خزان در پيش چشم مردمان
تا ز گمراهى رهاند گمرهان را از كرم
سنگ مى گويد سخن اشجار مى گردد روان
چشمه آب حيات از لعل جانبخش بود
آن مسيحا دم بيكدم مى دهد به مرده جان
تا شود قدرش مسلم نزد زيد ابن حسن
كودك ششماهه در گهواره بگشودى زبان
اى دو صد افسوس كه ظلم عدو آن شاه دين
عاقبت مسموم شد از ظلم و جور مشركان
با همه قدر و جلالش كى ز خاطر مى برد
روز عقبا كربلايى را بگاه امتحان
كربلائى
«مناجات با امام محمد باقر»
اى نام تو در عالم دفتر ديوانها
وى حب تو در هر دل سر لوحه ايمانها
از نور وجود تو روشن دل دانايان
از علم تو جاويدان آثار سخن دانها
اى فرتو يزدانى، جاه تو سليمانى
در دانش و در حكمت حيران تو لقمانها
از چشمه ى فيض تو سرمست خردمندان
مشغول به تو دلها زنده است به تو جانها
بى عشق تو پيمان كو بى مهر تو ايمان كو
راسخ ز تو ايمانها، محكم ز تو پيمانها
دست من و دامانت درد من و درمانت
درد همه را اى دوست باشد ز تو درمانها
رفع هم مشكلها نزد تو بود آسان
در مكتب تو لقمان چون طفل دبستانها
از چشمه عشقت خضر يك جرعه بياشاميد
عمرى است كه گرديده حيران بيابانها
شاها به مديح تو گويا شود نطقم
از هر سخنم ريزد صد گوهر و مرجانها
اى نور دل حيدر از مرگ تو پيغمبر
باريد سرشك غم از ديده چو بارآنها
اى سايه حق دين را بود از تو بسى سامان
رفت از كف دين شاها از بعد تو سامانها
ازداغ تو خون گريد گر چشم فلك شايد
كى مادر دهر آرد همچون تو بدور آنها
تنها نه (شجاعى) شد در ماتم تو محزون
قمرى به چمن نالد بلبل به گلستانها
«بهار طوبى »
قوام هستى محيط امكان
بلوغ خلقت شكوه ايمان
فروغ توحيد دليل سرمد
بيان وحدت لسان برهان
بهشت رحمت صفاى جنت
بهار طوبى جمال يزدان
امام باقر كه فيض وافر
دهد كلامش به علم و عرفان
كه را شناسد جهان تحقيق؟
كه برتر از او كشيده ايوان
بدست سبزش رياض دين را
نموده خرم چنان گلستان
بداده قولش كلام حق را
هزار تفسير هزار عنوان
پناه قرآن ز كفر و باطل
ز كفر و باطل پناه قرآن
ولادتش را عنايتى دان
به اهل تقوى به اهل ايمان
به شا د باش دل پيمبر
دلى نباشد كه نيست شادان
مرا ز شوق است نواى شادى
چنانكه بر شاخ هزار دستان
ترانه خيزد ز تار پودم
قصيده ريزم ز جوهر جان
به هر كه بينم چو ناى مطرب
بود خوش آوا بود عزاخوان
مواليان را بشارت اين روز
معاندان را عذاب نيران
به يمن ميلاد و زاد روزش
نواى شادى رسد به كيوان
به مدح پنجم ولى مطلق
من اين قصيدت برم به پايان
حاج محمد رضا براتى
«باقر العلوم »
اى نعمت ولايت تو، بهترين نعم
وى لطف بى نهايت تو شامل امم
هم كاشف الغمومى و هم باقرالعلوم
هم چشمه ى كمالى و، هم منبع حكم
اى آنكه گفت خواجه ى اسرا تور اسلام
بپذير هم سلام من خسته از كرم
واحسرتا كه كشته ى زهر جفا شدى
از كينه ى هشام، تو اى مير محتشم
دشمن پى اذيت تو قد نمود راست
چندان كه شد ز كثرت غم، قامت تو خم
تاثير زهر تعبير در زين به پاى تو
بگسيخت تارو پود وجود تورا ز هم
پيوسته در عزاى تو و، بر مزار تو
چشم كبود چرخ ببارد سرشك غم
«انوار طاهر »
ز مهر چارده انوار طاهر
بود روشن دلم چون مهر باهر
شوم تا خاك راه آل طاها
مرا لطف خدا شد يار و ناصر
منم مدحت سراى آن امامى
كه از يزدان ملقب شد به باقر
به مهر آن ولى ذات يزدان
ز دودم گرد رنج وغم ز خاطر
فروزان شمع بزم آفرينش
كه باشد روشنى بخش محاضر
درخشان آفتاب چرخ دانش
كه شد روشن ز انوارش ضمائر
بزرگ استاد دانشگاه قرآن
كه گفتارش بود زيب منابر
فلك جاهى كه در وصف جمالش
عقول خلق امكانست قاصر
وصى احمد مرسل كه باشد
به اعمال همه مخلوق ناظر
به هر جابنگرى با چشم حق بين
بود آن حجت دادار ناظم
خوش آنروزى كه با من چشم گريان
شوم بر تربت پاكش مجاور
كنار قبر بى شمع و چراغش
كه خون كرده ز محنت قلب زائر
ببارم خون دل از ديده چون سيل
بر آرم ناله از جان همچو طائر
نه تنها حضرت باقر در آن جا
بود مدفون ز جور قوم كافر
بسى گل از گلستان رسالت
شده پر پر در آن صحراى باير
«كيستم؟»
كيستم من حجت بر حق ذات كبريايم
پنجمين مسند نشين از بعد ختم الانبيايم
نام نامى محمد، شهره بر بحر العلومم
باب من باشد على شبه على مرتضايم
مادر من فاطمه هم نام زهرا و حسن را
وارث حلو و قار و بخشش و صلح صفايم
من حسين بن على را هم عنان كاروانم
يادگار نهضت خونين دشت كربلايم
در عبادت همچو بابا خويش زين العابدينم
در فصاحت من نداى دلبرباى نينوايم
در ملاحت مظهر حُسن حسن بسط رسولم
در شجاعت چون على بى باك و خصم اشقيايم
با زبان ويرانگر كاخ فساد دشمنانم
با قلم احياگر آئين پاك مصطفايم
باقرم من ناصرم من باطنم من ظاهرم من
گمرهان را راهنما و رهروان را پيشوايم
واقف از اسرار علم اولين و آخرينم
من به ره لفظى به امر حى بى چون آشنايم
كاشف درياى علم و واقف اسرار غيبم
كان لطف و خوان رحمت مظهر جود و سخايم
پاسدار پرچم اسلام ناب را ؟
مستمندان
«علم نبى »
زمين و آسمان اى شيعه در حزن و غم است امشب
همه اوضاع عالم زين مصيبت در هم است امشب
امام پنجمين شد كشته از زهر هشام دون
مدينه غم سرا از اين غم و زين ماتم است امشب
يتيم و بى پدر گرديد اكنون حضرت صادق
ببر او را ز مرگ باب زانوى غم است امشب
ولى راحت شداز رنج و مشقت حضرت باقر
به جنت ميهمان نزد رسول اكرم است امشب
به روى زين چه بنشستى ز دل ناليد يا جدّا
به فريادم برس مسموم جانم از سم است امشب
عزيزانش چو بلبل زين مصيبت وا اباگويان
به اندوه و غم محنت سراسر عالم است امشب
هر آنچه اشك ريزى اين زمان از ديدگان (تابع)
ز بهر حجت حق گر چه خونبارى كم است امشب
شاعر:محمدعلي تابع
«عزيز فاطمه»
نشسته گرد مصيبت به چهره ى اسلام
مدينه آمده روزش سياه تر از شام
كجا روم به كه گويم كه چرخ دون پرور
عزيز فاطمه را مى كشد به دست هشام
ملك به زهر جفا كشت آن امامى را
كه داده جابرش از جانب رسول پيغام
فراز عرشه ى زينى كه بود زهر آلود
رسيد آتش زهرش به عضو عضو تمام
ندانم آنكه بر او چون گذشت، اين داغم
نداشت تاب سوارى دگر در آن هنگام
چه رنجها كه به طفلى رسيد بر جانش
گهى به كرب و بلا گه به كوفه گه در شام
گهى به جانب زندان كوفه اش بردند
گهى به دامان ويرانه ها گرفته مقام
چه غصه داشت كه فرمود: در منى نه سال
كنند گريه بر آن پنجمين امام همام
شنيده ايد كه از تير و زين زهرآلود
رسيد شعله به قلب مقدس دو امام
روا بود كه بپرسم ز تيغ و تير و سنان
حلال خون حسين از چه شد به ماه حرام؟
هماره گريه به ياد حسين مى بايد
رسيده از گلوى چاك چاكش اين پيغام
سازگار، 00 4 - 45
«نوح نجات »
ابر عزا گرفته فضاى مدينه را
طوفان آه، بستر خود كرده سينه را
نوح نجات، دستخوش فتنه ى محيط
گرداب مرگ، كرده مسخر سفينه را
حجم هجوم صاعقه در جو اختناق
از پا فكنده كوه وقا رو سكينه را
در هم شكست سوده ى الماس جانگداز
جام دلى به روشنى آبگينه را
لا جرعه بود آنكه بلا را پياله نوش
كردند هم پياله ى او زهر كينه را
شد زنده باز خاطرهى ماتم رسول
كشتند تا امام غريب مدينه را
احياگر شريعت حق باقرالعلوم
آن كو به فقه ناب، گشود اين زمينه را
با فرصتى كه داشت كم، اما به جان خريد
از بهر شيعه مجد و شكوه بهينه را
خاك بقيع مدفن آن كوه صبر شد
چون سنت است گوشه نشينى دفينه را
سنگ نشان قبر وى از بى نشانگى
داد ز قبر گمشده اى اين قرينه را
جويد هر آنكه تربت مظلومه مادرش
اين گوهرست گنج اميد آن خزينه را
موحديان 00 4 - 41
«شهسوار دين»
دل پاكش ز جور خصم دون خست
چه گويم كار گردون اين چنين هست
بلى تا بود كار چرخ اين بود
هميشه با خدا خواهان به كين بود
به دوران هشام كفر آيين
بسى محنت به ديد آن خسرو دين
هشام از شام از عدوان و بيداد
براى زيب دين زينى فرستاد
به سوى يثرب آن زين چون روان شد
ز دست شهسوار دين عنان شد
چو جا بگرفت بر زين قطب پنجم
زغم هم چرخ لرزان شد هم انجم
چو از جور هشام آن شاه مظلوم
بشد از زين زهر آلود مسموم
پياده شد ز اسب آن زيب افلاك
تو گفتى آفتاب افتاد بر خاك
بروز هفتم ذى الحجه آن شاه
نهان شد از نظر در ابر چون ماه
در اين ماتم هر آن كس در فغان است
ز احوال قيامت در امان است
دل (عارفچه) زين غم پر الم گشت
سرشك چشم او جارى چو، يَم گشت
عارفچه
«امام مسموم»
مدينه بار ديگر سوخت ز داغ رهبرى معصوم
امام پنجمين ما شد از زهر ستم مسموم
گل گلزار پيغمبر شد از زهر ستم پرپر
نشسته داغ ديگر بر دل پيغمبر خاتم
دوباره فاطمه در برگرفته زانوى ماتم
گل گلزار پيغمبر شد از زهر ستم پرپر
ز زهر فتنه و بيداد دلش چون شمع سوزان شد
به ياد قلب مسمومش مدينه بيت الاحزان شد
گل گلزار پيغمبر شد از زهر ستم پرپر
براى غربتش اشك از بصر جارى كند زهرا
كنار قبر ويرانش عزادارى كند زهرا
گل گلزار پيغمبر شد از زهر ستم پرپر
بجان او اثر كرده شرار زهر بيگانه
به صحراى بقيع مدفون شده جمسش غريبانه
گل گلزار پيغمبر شد از زهر ستم پرپر
هشام از زهر كين آخر امام شيعيان را كشت
بجرم حق پرستى آن ولى انس و جان را كشت
گل گلزار پيغمبر شد از زهر ستم پرپر
محمد نعيمى
«خون جگر »
باز نداى ناله از، شهر مدينه مى رسد
باز به پيكر گلى، شرار كينه مى رسد
باز ستاره ى سحر، فرو فتاده خون جگر
به آسمان آرزو، نشسته در غمش قمر
باز دوباره شد گلى، پيكر آغشته به زهر
كى برسد به خاتمه، جور و جفاى اهل شهر
خداى من دوباره شد، دل همه غرق به خون
جسم عزيز فاطمه، دوباره گشته لاله گون
ستاره ى مانده به جا، ز آسمان كربلا
به آرزوى وصل يار، كشيده پر سوى خدا
اسير غرقابه خون، جام دل شقايق است
ابر بهار ماتمش، چشم امام صادق است
مدينه قتلگاه او، غصه ى شام قاتلش
غصه و داغ فاطمه، تير خلاص بر دلش
محمد نعيمى
«زهر جفا»
تن من شعله ور از زهر جفا شد به خدا
دلم از خاطره ى شام بلا و كربلا
گه كنم ناله از اين كه جسم مسموم
گه به ياد غربت و داغ حسين مظلوم
گه ز غمهاى مدينه دل پر از خونابم
گه به ياد كاروان اسرا بى تابم
ظاهر اين است مرا كشته همين زهر هشام
ليكن اى اهل جنان كشته مرا غصه ى شام
گه به ياد زينب و اسير درد و ناله ام
گه به ياد تن خونين گلى سه ساله ام
گر چه خود بى كس و مظلوم و غريبم ليكن
بى قرارم از عزاى يك شهيد بى كفن
قاتلم كوفه و شام و كربلا، مدينه است
اين همه ز امتداد ردّ خون سينه است
محمد نعيمى
«علم نبى »
گاه عزاى باقر و روز ماتم شد
اى وامصيبت شيعيان سوگ اعظم شد
گاه ماتم، شيعيان شد
موسوم غم اين زمان شد(يابن الزهرا-يابن الزهرا)(2)
چون باقرعلم نبى شد زكين مسموم
كردى وصيت با پسر حجت معصوم
جسم من را خود كفن كن
زين ردا و پيراهن كن (يابن الزهرا-يابن الزهرا)(2)
زين سوگ و غم يابن الحسن آجرك ا...
از ما شما را تسليت بقيه ا...
از غم او در عزاييم
در غم آن مقتداييم (يابن الزهرا-يابن الزهرا)(2)
يارب تو ما را زائر كوى آن شه كن
توفيق خود را نصيب ما اندر اين ره كن
اى كه خفته در بقيعى
مذنبين را خود شفيعى(يابن الزهرا-يابن الزهرا)(2)
«غربت در مدينه»
سلام اى باقر علم النبيين امام پنجمين از آل ياسين
دلم دارد هوايت بگريم در عزايت وا اماما واماما
بقيعت غربت ديرينه دارد نشان اهل دل بر سينه دارد
شده باغ ولايت پر از گلهاى عصمت
هشام آتش زده بر جان قرآن شكسته شاخه اى از ياس ايمان
تو و زهر ستمها به جان شيعه غمها
شهيد مكتب تقوا تو بودى
گواه روز عاشورا تو بودى
تو ديدى گشته صد چاك
تن قرآن روى خاك
ز داغت آسمانها گريه كرده
على مانند زهرا گريه كرده
تو مظلومى تو مسمومى
تو معصومى تو معصوم
جعفر رسول زاده
«پنجمين دلبر»
پنجمين دلبرم
وارث حيدرم (2)
مظلوم و خون جگرم
آمد وقت سفرم (2)
واويلا واويلا (4)
زاده ى سجادم
كى رود از يادم
با ياد كرببلا
سوزم از زهر جفا
آتش زد بر جگرم
اندوه شام بلا
واويلا واويلا (4)
همچو نى در نوا
نالم از نينوا
دشمن با زهر جفا
سوزانده جسم مرا
اما سوزد دلم از
غمهاى شام بلا
واويلا واويلا (4)
يا زهرا مى آيم
مظلوم و تنهايم
داغت مانده به دلم
مهرت در آب و گلم
مى آيم من ولى از
رنگ رويت خجلم
واويلا واويلا (4)
سبك: (با رمز...وهمچون شمع سحر...)
«قبر خاكى»
دلم اسير دام تو
نشسته ام به بام تو
چشمه چشم اشك من
روان شده به نام تو
به عشق تو مشوشم
ز غربتت در آتشم
به ياد قبر خاكيت
آه ز سينه مى كشم
نشسته ام به پاى تو
جوونيم فداى تو
بر سرو سينه مى زنم
به ماتم و عزاى تو
در سفر كرببلا
تو ديده اى رنج و بلا
ز تيغ و نيزه ها شدى
به درد و غصه مبتلا
خون چكيده ديده اى
قد خميده ديده اى
سر بريده ى به نى
دست بريده ديده اى
زهر ستم چشيده اى
بار گران كشيده اى
به كوفه و شام بلا
زخم زبان شنيده اى
زينب خسته ديده اى
دو دست بسته ديده اى
ز بامها به سنگ كين
سر شكسته ديده اى
خروش و ناله ديده اى
داغ سه ساله ديده اى
ز ضرب سيلى و لگد
گلاب لاله ديدهاى
شاعر:علي رضا شريف
«پنجمين رهبر»
پنجمين رهبر ملك ولايت
كشته شد مهديا سرت سلامت
واشهيدا، واشهيدا، واشهيدا
كشته مولا چو از زهر جفا شد
سوگوار از غمش ارض و سما شد
واشهيدا، واشهيدا، واشهيدا
از جفاى هشام عالم غمين شد
چون به سوى جنان مولاى دين شد
واشهيدا، واشهيدا، واشهيدا
قلب شيعه نشان دارد ز داغش
جان به قربان قبر بى چراغش
واشهيدا، واشهيدا، واشهيدا
مهدى فاطمه بر تربت او
مى فشاند سرشك از غربت او
واشهيدا، واشهيدا، واشهيدا
شاعر:رضا فلاح
«خاطره ى كربلا»
(مظلوم، يا حضرت باقر)
در غمت اى گل بدان، سينه شد آتشفشان
مى چكد از چشم دل، يكسره اشك روان
روز غمت چون شب است، جان همه بر لب است
بعد تو صاحب عزا، صاحب اين مذهب است
مذهب عشق همه، بر لب ما زمزمه
كشته ى زهر جفا، اى پسر فاطمه
مادر غمخوار تو، گشته عزادار تو
بسكه بلا آمده، بر دل خونبار تو
آن چه كه كشته تو را، ز اين همه جور و بلا
غصه ى كوفه و شام، خاطره ى كربلا
گر چه كه هستى امام، غرق بلايى مدام
اى كه شدى از ستم، راهى كاخ هشام
واى دل از غربتت، چون شكند حرمتت
جان به فداى تو و، خاك ره و تربتت
سبك:( حله ام احرام خون...)
«آخرين يادگار»
يادگار آخرين كربلا منم منم
شاهد غصه و داغ نينوا منم منم
پنجمين يار غربت مادرم
همچو او بدون يار و ياورم
چشم براهم كه بيايد او ز در
مادر شكسته پهلو ببرم
يابن الزهرا مولا يا مولا يا مولا
در كنار تربت بى شمع و چراغ من
بخونيد روضه ى كربلا و جد بى كفن
ياد قتلگاه و خيمه ها كنيد
ناله رو ز سينه ها رها كنيد
به اسيرى و در به درى
يادى از عمه و بچه ها كنيد
سبك:( كفترا پر بزنيد...)
«كوثر عشق»
(يابن حيدر، يابن طه، يابن الزهرا) (2)
پنجمين امام مهربون من
همه ى درد و بلات به جون من
تك ستاره توى آسمون من
كوثر عشق تو تو خون من
(يابن حيدر، يابن طه، يابن الزهرا) (2)
شنيدم تو مدينه بلا ديدى
خيلى چيزا توى كربلا ديدى
توى شام و كوفه ناروا ديدى
يه سه ساله تو خرابه ها ديدى
(يابن حيدر، يابن طه، يابن الزهرا) (2)
خاطرات بچگيت پر از غمه
دل تو غرق عزا و ماتمه
توى قلبت هميشه محرمه
ولى من دوست دارم يه عالمه
(يابن حيدر، يابن طه، يابن الزهرا) (2)
يه سرى رو روى نيزه ها ديدى
هميشه زخم زبون مى شنيدى
طعم بى كسى وغربت چشيدى
تن نيمه جونتو مى كشيدى
(يابن حيدر، يابن طه، يابن الزهرا) (2)
آخر از زهر جفا راحت شدى
راحت از رنج و غم و محنت شدى
كشته ى مدينه با غربت شدى
زائر فاطمه تو جنت شدى
(يابن حيدر، يابن طه، يابن الزهرا) (2)
سبك: (حرمت گدا مى خواد...)
«باغ بهشت »
اى حرم خلوتت، باغ بهشت همه
دسته گل تربتت، خون دل فاطمه (2)
مدينه شد كربلا
مدينه شد كربلا
گشته از اين ماجرا
مدينه غرق عزا(2)
امام باقر شد از زهر جفا خون جگر
نموده ماتم به پا، فاطمه با چشم تر
گشته از اين ماجرا
مدينه غرق عزا(2)
زهر ستم زد شرر، به پيكر اطهرش
تو آگهى اى خدا، چه آمده بر سرش
به گوش اهل ولا مى رسد اين زمزمه
ز كينه پرپر شده، دسته گل فاطمه
گشته از اين ماجرا
مدينه غرق عزا(2)
باقر علم نبى، از اين جهان ديده بست
از اين خبر در جنان قلب پيمبر شكست
اى حرم خلوتت، باغ بهشت همه
دسته گل تربتت، خون دل فاطمه
گشته از اين ماجرا
مدينه غرق عزا(2)
«درد پنهان»
باقر آل رسولم نخل زهراى بتولم
پاره شد قلبم از زهر كينه
جان سپردم به شهر مدينه
من غريبم غريبم غريبم
قبله ى اهل ولايم شد مدينه كربلايم
كشته ام كشته ى راه دينم
زاده ى سيد السجادينم
من در ايام صغيرى ديده ام رنج اسيرى
با اسيران به ويرانه خفتم
درد پنهان خود را نگفتم
بى گناهم بى گناهم صدر زين شد قتلگاهم
ناله آمد برون از نهادم
چهره بر خاك غربت نهادم
شد درد و داغم قبر بى شمع و چراغم
گر چه خاك وطن تربتم شد
تربتم شاهد غربتم شد
ناله ها دارم به سينه اى مدينه اى مدينه
نجل پيغمبر ما كجا رفت
پنجمين رهبر ما كجا رفت
شاعر: سازگار
«مصحف ناطق»
يادگارى از، دشت آلاله (2)
در غم ياران، مى كند ناله (2)
وارث، كربلا، بى قرار لاله ها (2)
گشته از، ناروا، كشته ى زهر جفا
(اى غريب، اى غريب، اى غريب فاطمه (2) )(2)
خاطراتى از، كاروان دارد (2)
اشك سرخش از، ديدگان بارد(2)
جرعه ى، جام زهر، حاجتش كرده روا(2)
فارغ از، اهل شهر، مى رود سوى خدا
(اى غريب، اى غريب، اى غريب فاطمه (2) )(2)
بر زمين افتاد، مصحف ناطق (2)
شد عزادارش، حضرت صادق (2)
از همه، برده جان، لحظه ى جان دادنش (2)
مادرش، در جنان، رخت ماتم بر تنش
(اى غريب، اى غريب، اى غريب فاطمه (2) )(2)
«امام متقين »
مسموم شد از زهر كين آه و واويلا
باقر امام متقين آه و واويلا
باقر امام متقين، آه و واويلا
گشته ملايك نوحه گر آه و واويلا
زهراى اطهر غمين آه و واويلا
باقر امام متقين، آه و واويلا
گريان از اين ماتم است امام صادق
نبى، وصى در غمند، آه و واويلا
باقر امام متقين، آه و واويلا
عالم شده ماتم سرا، آه و واويلا
آجرك ا... زين عزا، بقية ا...
باقر امام متقين، آه و واويلا
«يادگار مصطفى»
اى عزيز آل طه، عالمى قربان رويت
آبروى اهل دنيا، جملگى از آبرويت
كشته زهر جفايى، يادگار مصطفايى
پنجمين مولاى عشق و، هفتمين نور خدايى
(امان امان اى دل (2))(2)
گشته اى مسموم اعدا، جان سپردى در مدينه
شعله ور گشته سراپا، از شرار زهر كينه
جان فداى غربت تو، دل اسير محنت تو
تا شوم من زائر به كويت، مى كشم من منت تو
(امان امان اى دل (2))(2)
دين ما حب تو باشد، هستى و جان همه اى
تو غريب آل عترت، تو عزيز فاطمه اى
عشق تو باشد سرشتم، مهر تو در سرنوشتم
تربت پاك بقيعت، جنت و باغ و بهشتم
(امان امان اى دل (2))(2)
سبك:( اى فدايى ولايت )
«قبله ى اهل ولا»
شحنه ى ملك امامت نور چشم مصطفى
زاده ى شير خدا
اى امام پنجمين اى قبله ى اهل ولا
زاده ى شير خدا
مظهر ذات خدا خالق نور هدا
منبع جود و سخا مصدر حكم خدا
اى مكين در مسند تخت امامت در جهان
پيشواى انس و جان
صاحب كل مناقب در سرير من ولا
زاده ى شير خدا
اى عزيز ذوالجلال محرم بزم وصال
جامع كل خصال معدن فضل و كمال
مصدر صدر صدورات صدرات در شرف
سبط شاه لو كشف
منبع كل حقايق چشمه ى علم خدا
زاده ى شير خدا
اى عزيز دادگر، اى شه جن و بشر
اى امام بحر و بر زاده ى خير البشر
هم مفاد آيه ى السابقون السابقون
در وجود كاف ونون
شاهباز سوره ى ياسين و النجم العلى
زاده ى شير خدا
اى شه دنيا و دين شمس افلاك يقين
آيه ى نور مبين عروة الوثقاى دين
باقر كل علوم اولين وآخرين
يا امام المتقين
كاشف كل رموز، سرّ مكنون خفا
زاده ى شير خدا
اى عزيز ذوالمنن كاشف سر و علن
اى شهنشاه ز من حافظ دين و سنن
از تو گرديده ظهور معجزات انبيا
با تمام اوليا
باطن اسرار محكومات كل ماسوا
زاده ى شير خدا
اى شه شاهنشهان باعث خلق جهان
سرور امكانيان رهبر كون و مكان
داد از دست تو اى چرخ ستمگر الامان
آه و فرياد و فغان
خاندان مصطفى را دادى از كين بر فنا
زاده ى شير خدا
داد از دست جفا گلشن آل عبا
بهر اولاد زنا داد يكسر بر فنا
اين امام اى شيعيان اينجا به صدر زين نشست
خانه ى ايمان شكست
وا مصيبت يادم آمد در زمين كربلا
زاده ى شير خدا
آه و فرياد و نوا از جفاى اشقيا
زاده ى خيرالنساء در زمين كربلا
آن امام اندر زمين كربلا از ظلم كين
چون فتاد از صدر زين
گشت عالم منقلب لرزيد كل ماسوا
زاده ى شير خدا
راس پاكش از جفاى شمر شوم بى حيا
از ره ظلم و جفا قطع كرده آه آه
اين امام رهنما را زهركين تاثير كرد
از جفا دلگير كرد
تير زهر آلود قلب خامس آل عبا
زاده ى شير خدا
آه از تير جفا قلب شاه كربلا
پاره كرد اى آه آه سر برآورد از قفا
بس كن انصارى دگر اين حرف آتش بار را
نظم اين اشعار را
مى شود شافع تو را روز جزا آل عبا
زاده ى شير خدا
اى خداى دادگر حرمت خيرالبشر
از كرم بنما نظر جرم ما را درگذر
«باغ جنان»
(مولاى من، يا مظلوم) (4)
اى كه بقيعت به حق، باغ جنان من است
بارگه خاكى ات، مامن جان من است
شاهد مظلومى ات، سنگ مزارت ولى
باز هم اين منظره، ملك جنان من است
ماتم سوزان تو، سوخته پا تا سرم
داغ غمت بر جبين، نام و نشان من است
زمزمه ى ياد تو، زمزم چشم ترم
جارى اندوه تو، اشك روان من است
خانه ى قلبم شده، شعله ور از محنتت
كنج عزا خانه ات، جا و مكان من است
اى پسر فاطمه، واى دل از غربتت
رفته ز دست از غمت، تاب و توان من است
اى كه غريبى ات از، قبر تو معلوم شد
ذاكر نامت لب، مرثيه خوان من است
سبك:( اى كه مرا خوانده اى..)
«جان پاك »
شد كشته از زهر جفا پنجم وصى مصطفى
از ظلم و جور اشقيا
يا ربنا يا ربنا
چون شمع سوزان آب شد هر دم به پيج و تاب شد
روشنگر دين خدا
آن ياور مستضعفين مىگفت با حال حزين
از جور آن قوم دغا
صادق كنارش نوحه گر هر لحظه مى گفت اى پدر
شد بهر دين جانت ندا
شد راحت از رنج و الم ديگر نمى بيند ستم
آن شافع روز جزا
اى من فداى خاك او آن تربت غمناك او
كايد از آن بوى عزا
خاك بقيع شد مدفنش پنهان به زير گل تنش
نزد امام مجتبى
جان داد و ايمان را خريد بند اسارت را دريد
همچون شهيد كربلا
شد كربلايى در غمش گريان بروز ماتمش
با ناله اى گفت اى خدا
كربلايى
«كوثر اشك »
(عزيز فاطمه واى )
دوباره رخت سيه، به تن نموده جهان
دوباره بانگ عزا، رسد به اهل جنان
دوباره ناله و غم، ز جرعه هاى ستم
شكسته قلب حرم، به ضربه هاى حسان
دوباره ضجه و آه، به هر كرانه به پا
دوباره كوثر اشك، ز ديده گشته روان
دوباره كوچه اى از، مدينه شعله ور است
شبيه شعله ى در، ز امتداد همان
شرار شعله ى خصم، ز كينه بار دگر
فرو نشسته چو تير، به قلب دلبر جان
مدينه ضجه زن، غريب فاطمه شد
رسيده مادر مهر، دوباره ناله كنان
دميده رنگ شفق، ز فجر صادق حزن
به رخت ماتم مام، به قامتى چو كمان
سبك:( ساقى صدق و صفا...)
«مسموم زهر»
در غصه اسيرم، در زمزمه هستم
من زائر رويت، يا فاطمه هستم
اندوه بلاى تو شده قاتلم اى يار
شد آتش داغت همه ى حاصلم اى يار
من رنج اسيرى، ديدم به دو صد آه
در قافله بودم با عمه به همراه
ديدم به خدا بر نوك نى جد غريبم
واللَّه ندانى كه چه آن لحظه كشيدم
بار سفر خود، بسته ام خدايا
از درد و غم و رنج، خسته ام خدايا
من گرچه كه مسموم از آن زهر هشامم
اما به خدا كشته ى ويرانه ى شامم
سبك:( در شعله آتش...)
«فرزند پاك زهرا»
پنجم امام شيعه فرزند پاك زهرا
در وقت جان سپردن با آه و ناله گفتا
خون شد دل فكارم
شد پاره قلب زارم
مسموم امام باقر
مظلوم امام باقر
نخل علوم دين را دشمن فكنده از پا
آيد بگوش امت فرياد وااماما
باقر شهيد دين شد
روح الامين غمين شد
مسموم امام باقر
مظلوم امام باقر
باقر كنار بابا اشكش ز ديده جارى
بنهاد سر به ديوار از فرط بى قرارى
در اين عزا و ماتم
دلها شده پر از غم
مسموم امام ما شد
شور عزا به پا شد
اى آسمان بنال از اين ماتم و مصيبت
كشته ولى حق شد از ظلم و جور امت
نالان امام صادق
آن مظهر حقايق
مسموم امام باقر
مظلوم امام باقر
كربلايى
«يادگار عشق »
من پنجمين سرود لبهاى مصطفايم
سرچشمه ى وجود هستى ماسوايم
با پيك عشق جابر محبوب احمدى ام
من شاهد خزان گلهاى سرمدى ام
بر ديده ى پيمبر، من نور هر دو عينم
هم مجتبايى ام من، هم زاده ى حسينم
از كاروان مستان من يادگار عشقم
من شرح يك اسيرى از كوفه تا دمشقم
از كربلاى غربت يادى كنم دمادم
از كوفه اى پر از غم، تا شام رنج و ماتم
از شهر بى وفايى رفتم به شام ويران
همراه كودكان و سرها و نيزه داران
با من دو چشم محزون، ديدم گلى سه ساله
خون مى چكد ز پايش با اشك و آه و ناله
بر دوش كوچك خود بار غمى كشيدم
زخم زبان شنيدم، سرها به نيزه ديدم
راس به روى نيزه چون يوسفى به بازار
زينب به خطبه هايش او را شده خريدار
كوفه اسير حيرت، صوتش چو منجلى بود
زينب بخوانده خطبه، يا نعره ى على بود
معشوق روى نيزه، عاشق ميان محمل
جز خون ميان اين دو، ديگر نمانده منزل
شيرين كجا و فرهاد، ليلى كجا و مجنون
اينجا خداى عشق است، در محملى پراز خون
ز آنچه بديده ام من شرحش چگونه گويم
بغضى ز داغ ياران جا مانده در گلويم
راحت شوم ز غمها، آمد زمان پرواز
با شوق روى زهرا، پر مى كشم سرافراز
سبك:( اول مظلوم...)
«يادگار خسته »
دل خسته از زهر كين آتش گرفته پيكرم
شده پاره پاره جگرم، مى سوزد از پا تا سرم
ديگر افتادم از نفس
مادر به فريادم برس
غريبم من
من يادگار خسته ى كرببلايم مادرا
مانده ز ظلم كوفه و شام بلايم مادرا
جان رسيده بر لبم
گريان به ياد زينبم
غريبم من
پيراهنى خونين شده قرآن روى سينه ام
مقتل من كرببلاست، اگر چه در مدينه ام
اشهد من، پيش همه
شد روضه هاى علقمه
غريبم من
كنج خرابه دست و پا زد، عمه ى سه ساله ام
عمرى بود از داغ مرگ او به آه و ناله ام
مويش سپيد، رويش كبود
آن قد كمان جرمش چه بود
غريبم من
شريف
«نيمه جان»
يادگار كربلا
كشته زهر جفا
خاطره از لاله ها دارم
داغى از آن ماجرا دارم
در دلم يك كربلا دارم
(من غريبم من غريبم من غريبم، واغريبا) (2)
هستم غريب و مظلوم
پيكرم گشته مسموم
جسمم از زهر جفا سوزد
دلم ز داغ كربلا سوزد
قلبم همچون خيمه ها سوزد
(من غريبم من غريبم من غريبم، واغريبا) (2)
گلهاى لاله ديدم
داغ سه ساله ديدم
همر ه يك كاروان بودم
همسفر با ساربان بودم
همه عمرم نيمه جان بودم
(من غريبم من غريبم من غريبم، واغريبا) (2)
سبك:( سيدى كن نگاهم..)
«خورشيد و ماه»
كشته شد از تيغ دشمن، شد فدا از زهر كينه
حضرت مسلم به كوفه، حضرت باقر مدينه
عاشقان آل عصمت
وامصيبت وامصيبت
قلب باقر غرق خون شد، جسم مسلم پاره پاره
آن سر قبر پيمبر، اين سر دارالاماره
عاشقان آل عصمت
وامصيبت وامصيبت
باقر آل پيمبر كشته شد در راه داور
جسم مسلم در ميان كوچه ها افتاده بى سر
عاشقان آل عصمت
وامصيبت وامصيبت
باقر آل پيمبر قتله گاهش صدر زين شد
مسلم از دارالاماره پيكرش نقش زمين شد
عاشقان آل عصمت
وامصيبت وامصيبت
باقر آل نبى خاك سيه بر پيكرش ريخت
مسلم از بالاى بام كوفه آتش بر سرش ريخت
عاشقان آل عصمت
وامصيبت وامصيبت
باقر آل نبى در يارى قرآن فدا شد
حضرت مسلم سرش لب تشنه از پيكر جدا شد
عاشقان آل عصمت
وامصيبت وامصيبت
حضرت باقر تنش تشييع شد بر دوش ياران
جسم مسلم در ميان كوچه ها شد سنگباران
عاشقان آل عصمت
وامصيبت وامصيبت
شاعر: سازگار
«زهر ستم»
مدينه از ستم (شده ماتم سرا)(2 )
در اين درياى غم (تو اى مادر بيا) (2)
شدم حاجت روا شدم راحت خدا ز ياد كوچه ها
فدايت مادرا(3)
بسوزم من اگر،از اين زهر جفا
ولى جان ميدهم، ز داغت مادرا
شدم خونين جگر شده وقت سفر به سويم كن نظر
فدايت مادرا(3)
بسوزد چون تنم،از اين زهرِ ستم
شناور گشته ام در اين درياى غم بيا اى مه جبين كنار من نشين دل خونم ببين
فدايت مادرا(3)
منم شاهد بر آن غم دشت بلا
بسوزم همچو شمع به ياد كربلا
سه ساله عمه را در آن ويران سرا بديدم اى خدا
فدايت مادرا(3)
به ياد عمه ام امان از آن دلش
بديدم خون سر چكد از محملش
در اين تاب و تبم به ياد زينبم رسد جان بر لبم
فدايت مادرا(3)
( سبك: الا اى همسفرم..... اى روح
پيكرم)
«هجر مولا»
شد حضرت باقر مسموم اعدا شهر مدينه شد يكباره غوغا
واويلا واويلا، آه و واويلا(2)
در ماتمش شيعه محزون و زار است
در سوگ جانسوزش دلها فكارست
شد در جهان خاموش اختر دلها
واويلا واويلا،آه و واويلا (2)
آن كو كه بادين جدّش پيغمبر
نور علم خود عالم منور
بنموده با امر خلاّق يكتا
واويلا واويلا،آه و واويلا (2)
آن رهبرى كاندر كرببلا بود
خود شاهد جنگ خون خدا بود
با داغ مولا رفت از دار دنيا
واويلا واويلا،آه و واويلا (2)
بر حضرت باقر گرم عزاييم
از داغ جانكاهش نوحه سراييم
سر شك غم باريم ازهجر مولا
واويلا واويلا،آه و واويلا (2)
شاعر: فلاح
«يادگار دشت بلا»
سينه مى سوزد از داغت، تا به ابد، امام من امام من
مرغ دل در خزان باغت، ناله زند، امام من امام من
كشته ى زهر كينه هايى
يادگار دشت بلايى
وارث آل مرتضى و
باقر آل مصطفايى
(گل زهرا امام باقر(2))(4)
شعله هاى شرار غم، ز هر كجا، شده روان، شده روان
شد مدينه پر از ماتم، چو كربلا، چه بى امان، چه بى امان
آسمان گريد از برايت
قلب ما گشته مبتلايت
فاطمه در ميان جنت
بى قرار ا زغم عزايت
(گل زهرا امام باقر(2))(4)
كربلا بر دل و جانت، غمى گران، نهاده بود، نهاده بود
كوچه هاى مدينه هم، دل تو را، كند كبود، كند كبود
خاطره هاى كوفه و شام
جان ز جسمت گرفته آرام
تا ابد نام تو بماند
تا شود دشمن تو ناكام
(گل زهرا امام باقر(2))(4)
( سبك: تا كه دل بر غمت دادم...)
«زاده ى حبل المتين»
آسمان گويى كه مى گريد ز ماتم بر زمين
در عزاى حضرت باقر امام پنجمين
زاده ى حبل المتين
پنجمين حجت ز نسل پاك ختم الانبياء
نور چشم حضرت سجاد، زين العابدين
زاده ى حبل المتين
وارث علم نبيين پور پاك مرتضى
آنكه جان داده براه دين جدش مصطفى
پنجمين نور ولايت كشته ى زهر جفا
حضرت باقر ولى حضرت جان آفرين
زاده ى حبل المتين
آن ولى امر حق، ذخر عرب، فخر عجم
بس كشيد از زاده ى عبدالملك جور و ستم
شد مگر درياى صبرش موج زن، از رنج و غم
آنكه مى بودى بيانش حسرت ماء معين
زاده ى حبل المتين
آخر الامر از جفاو كينه و جور هشام
با تن مسموم شد عمرش بسر، كارش تمام
شد بسوى روضه ى رضوان امام ابن الامام
با وجود آنكه بود رهنماى عقل و دين
زاده ى حبل المتين
كاش مى شد جان ما شاها فداى جان تو
مى شديم اى زادهى زهرا بلا گردون تو
وقت رفتن دست ما و دامن احسان تو
اى كه هستى شيعيان خويش را يار و معين
زاده ى حبل المتين
محمد آزادگان
«بى قرار لاله ها»
من غريبم يا زهرا (2)
مى دهم جان تك و تنها
وارث غربت آل مرتضى منم منم
يادگار داغ دشت كربلا منم منم
كشته ى رنج و غم و محنت يك قافله ام
شاهد باغ خزان نينوا منم منم
بى قرار لاله هاى پرپر وادى خون
زائر شعله ميان خيمه ها منم منم
آن كه هجده سر يوسف به فراز نيزه ديد
همسفر ز كوفه تا شام بلا منم منم
آن كه هر دم همه جا زخم زبان شنيده است
خون جگر ز طعنه هاى ناروا منم منم
خاطرات كودكى ام همه اندوه و غم است
آنكه جان داده از اين زهر جفا منم منم
آن كه شد كشته داغ تو و گويد آخر
مادرم بر سر من بيابيا منم منم
سبك:( مزنيدم داغ دارم...)
«احياگر»
بيا تا سر كنيم اى دل فغان و آه و ماتم را
عزاى باقر علم رسول اللَّه خاتم را
فداى قبر ويرانش
كه سر دارد به دامانش
گل زهرا به زهر كين دل خون گشت و پرپر شد
غمين يادآور داغ جگر سوز پيمبر شد
فداى قبر ويرانش
كه سر دارد به دامانش
مدينه شهر پيغمبر سكوت غربتش پيداست
بقيع و دسته گلهايش در اين شبها چرا تنهاست
در اين شبها مگر مهدى رود تنها سراغ او
گهى بر مادرش زهرا، گهى گريد به داغ او
فداى قبر ويرانش
كه سر دارد به دامانش
امام باقر آن مولا كه فقه شيعه احيا كرد
و اسلام حقيقى را علم بر خلق دنيا كرد
فداى قبر ويرانش
كه سر دارد به دامانش
بنالد شيعه از اين غم كه هر جا كربلا گشته
دمادم شيعه ى مظلوم اسير فتنه ها گشته
فداى قبر ويرانش
كه سر دارد به دامانش
شاعر: موحديان
«وارث كربلا»
رسيده عمرم به خاتمه (يا فاطمه(2))
با تو دلم شد زمزمه (يا فاطمه (2))
وارث داغ كربلايم
رو به سوى تو پر گشايم
غريبم من
نشسته عمرى به ماتمت (به ماتمت (2) )
قاتل من شد داغ غمت (داغ غمت (2) )
دل من چون در سرايت
روز و شب سوزد از برايت
غريبم من
مانده ز يك باغ لاله ام (به ناله ام (2) )
وارث داغ سه ساله ام (به ناله ام (2) )
قاتلم شد ز جور و كينه
كربلا و غم مدينه
غريبم من
( سبك: اى همه نيروى لشكرم...)
«ميراث غم»
گرديده باقرالعلوم از زهر كينه خون جگر
دلخون امام صادق اكنون باشد از داغ پدر
در اين مصيبت تسليت يابن الحسن يابن الحسن
شهر مدينه اين مصيبت را روايت مى كند
خاك بقيع از غربت قبرش حكايت مى كند
در باغ زهرا گشته چون نقش زمين سرو چمن
آن مقتداى شيعه مظلوميتش پيدا بود
شبها كنار تربتش صاحب زمان تنها بود
چون جد خود مولا على چون جده اش زهرا بود
ميراث آل فاطمه شد در جهان داغ و محن
اين روز و شبها شيعيان كوچ از مدينه كرده اند
از مكه رو سوى بقيع با سوز سينه كرده اند
بر حج خود عشق ولايت را قرينه كرده اند
با ياد گلهاى غريب افتاده در خاك وطن
ما در بلاييم اهل ولاييم اى خدا
چون پيرو خط حسين و كربلائيم اى خدا
ما از اولوالامر زمان يارى نماييم اى خدا
چون مسلمين آماده ى ايثار جان از مرد و زن
شاعر: موحديان
«نگار من»
عالمى غرق عزايت، سينه ام ماتم سرايت
ديده هاى فجر صادق، اشك خون ريزد برايت
ديده ى دل شد بهارى
اشك خونين گشته جارى
در عزاى رويت اى گل
كار دل شد بى قرارى
باقر آل محمد...
كشته هجران و دردى، همسفر با آه سردى
از فلك پرسم به ناله، با نگار من چه كردى
اى كه مى باشى امامم
دين و آيين و مرامم
آرزومند بقيعم
بشنو اى مولا سلامم
باقر آل محمد...
غم به چهره همچو هاله، از لبت كى رفته ناله
يادگار كربلا و، وارث يك باغ لاله
زير لب با ذكر آرام
جان دهى از غصه ى مام
قتل تو گشته روا با
غصه هاى كوفه و شام
باقر آل محمد...
( سبك: اى همه دارو ندارم..)
«يا باقر العلوم»
اى مونس دلم
يا باقرالعلوم
حلّال مشكلم
يا باقرالعلوم
دارم ولاى تو
هستم گداى تو
جانم فداى تو
يا باقرالعلوم
دستم به دامنت
دستم رها مكن
اى مهربان مرا
از خود جدا مكن
يا باقرالعلوم
يا باقرالعلوم
سوى تو آمدم
بى چاره ى بدم
مولا مكن ردم
يا باقر العلوم
اشك عزاى تو
آب وضوى من
گريه براى تو
شد آبروى من
يا باقرالعلوم
يا باقرالعلوم
با كوهى از گناه
با نامه اى سياه
آورده ام پناه
يا باقرالعلوم
( سبك: اى همه دارو ندارم..)
«وارث حيدر»
(به حج عشق خود شدم، زائر دلبرم)(2)
(مدينه شاهده كه من، وارث حيدرم)(2)
(وارث بى كسى آل حيدر) (2)
جان دهم و روم به سوى مادر
[يابن الزهرا (3) واغربتا](2)
سينه ام از خاطره ى كربلا شعله ور(2)
به قلب سوزان شده ام، ره سپار سفر(2)
زهر جفا حاجت من روا ساخت (2)
كار مرا غصه ى كربلا ساخت
[يابن الزهرا (3) واغربتا](2)
مدينه شاهدى كه من، غم به سينه دارم(2)
به سينه ام ز داغ تو، يك مدينه دارم(2)
خون شده از ماتم لاله دلم (2)
كوى بلا و كربلا قاتلم
[يابن الزهرا(3) واغربتا](2)
( سبك: فصل خزان )
«گل طه»
تا بقيع تو يار همراز
مى كنم دل شكسته پرواز
مرغ دل توى آرزوهاش
روى خاكت مى خونه آواز
بقيعت قبله گاهمه
سمت و سوى نگاهمه
قبله ى من، كعبه ى من، گل زهرا يا مولا
آرزوى يه بار زيارتت
به دل ما مونده به حسرت
تا بشم زائر تو مولا
به ماها هم كن يه عنايت
دل من كه كبوتره
تا حريم تو مى پره
اى پناهم، كن نگاهم، گل زهرا يا مولا
تو نگار و امام مايى
يادگار كرببلايى
كشته ى داغ مادر و هم
غصه هاى دشت بلايى
آخرين يار كربلا
شد نصيب زهر جفا
گل طه، هستى ما، گل زهرا يا مولا
( سبك: سر راه تو رو مى گيرم)
«تربت باقر»
شيعيان از چيست دلها در غم است
هر كجا بينى عزا و ماتم است
عرشيان را از سر افتاده ست تاج
گوئيا ماتم به عرش اعظم است
مصطفى را در جنان حزنى عجيب
انبيا را سر به زانوى غم است
آسمان در نوحه و سوگ و عزاست
گوئيا محزون تمام عالم است
گوش كن تا بشنوى صوت ملك
نوحه ى عرش الهى اين دم است
باقر آل نبى مسموم شد
قامت صادق ازاين ماتم خم است
شيعيان در ماتم آن مقتدا
خون اگر ريزند از چشمان كم است
از جفاهاى هشام بى حيا
اشك غم در ديده هاى آدم است
تربت باقر ز رفعت در بقيع
دردمندان را شفا و مرهم است
در رثاء و سوگ باقر اى (قدير)
خامه دركش چون بيانت اَبْكم است
«خون جگر»
هشام آخر مرا مسموم از زهر جفا كردى
دلم را راحت از فكر و خيال كربلا كردى
به روى زين زهر آلوده ام بنشاندى و از كين
بر آن عهدى كه بستى با يزيد دون وفا كردى
يزيد از روز عاشورا به دامم كرده زندانى
به رحم آمد دل سنگست كه از بندم رها كردى
ز فرط درد مى گردم از اين پهلو به آن پهلو
كه در من زنده ياد پهلوى خيرالنسا كردى
چنان آتش زدى بر تارو پودم اى ستم گستر
كه بند از بند اعضايم ز زهر كين جدا كردى
هنوز از تشنگى كربلا فارغ نگرديدم
كه با سوز جگر سوزى دلم را آشنا كردى
از آن بغضى كه با آل على بودت مرا از كين
جگر سوزاندى و خون قلب ختم الانبيا كردى
پسر را بى پدر كردى پدر را خون جگر كردى
از اين كارى كه كردى عرش را ماتم سرا كردى
چو شمعى از شرار زهر آبم كردى و كشتى
كه جارى اشك از چشم على مرتضى كردى
دلم از روز عاشورا شده از داغ، داغستان
مرا راحت ز داغستان داغ كربلا كردى
ژوليده نيشابورى
«تبسم بهار»
كاش كه مى شدم، جرعه نوش نور تو
مى زدم پياله اى، از مى طهور تو
خيمه مى زدم، به شوق، در حريم مهر تو
مى شدم، رها ز شب، در پناه نور تو
كاش كه مى شدم، ريزه خوار عشق تو
بوسه مى زدم به شوق، بر دل صبور تو
بى تو در هواى گل، شاپرك نمى پرد
عاشقى نمى كند، لاله بى حضور تو
بحر فضل و حكمتى، باقر العلوم عشق
پير دير معرفت، تشنه حضور تو
فرق شبهه را شكافت، تيغ علم و حلم تو
پشت فتنه را شكافت، غيرت جسور تو
اى تبسم بهار، مانده ام در انتظار
كى شكفته مى شود، غنچه ى ظهور تو
جان من به لب رسيد، از غم فراق تو
پشت صبر من شكست، از وصال پور تو
عصمت كبوترى، مثل لاله پرپرى
نيست جز به ذهن خون، خطى از عبور تو
پا به پاى داغ تو، تا مدينه مى دوم
مى دهم سلام عشق، بر دل صبور تو
اسماعيلى
«آفتاب علم»
اى شمع بزم دين، يا باقر العلوم
وى آيت مبين، يا باقرالعلوم
اى سرور امم، وى پنجمين امام
معصوم هفتمين، يا باقرالعلوم
مرآت طاوها، ريحانه ى نبى
فرزند يا و سين، يا باقرالعلوم
اى مهر دل افروز، در آسمان علم
وى يارمه جبين، يا باقرالعلوم
اى آفتاب علم، آيينه كمال
چشم و چراغ دين، يا باقرالعلوم
اى نور كردگار، هستى تو يادگار
بر زين العابدين، يا باقرالعلوم
اى ماه هاشمى، شد قلب اهل دل
با مهر تو عجين، يا باقرالعلوم
حافظى
«مشعل گيتى فروز»
حضرت باقر امام پنجمين
گلبن بستان زين العابدين
مظهر ذات خداى سرمدى
مخزن اسرار علم احمدى
آخر از جور هشام كينه توز
شد خموش آن مشعل گيتى فروز
در عزاى آن ولى دادگر
شيعيان را خاك ماتم شد به سر
پنجمين مولاى ما مسموم شد
چون على از حق خود محروم شد
گنج علم دانش و تقوا نهان
گشت زير خاك تيره ناگهان
يك جهان علم و عمل در خاك شد
كز غمش قلب جهان صد چاك شد
گرد غم بر كرسى دانش نشست
شيشه ى دلها ز سنگ غم شكست
اى بقيع آن بهتر از جان آمده است
حجت حق بر تو مهمان آمده است
اى بقيع آغوش خود را باز كن
بستر مهمان خود را ساز كن
(حافظى) پشت جهان از غم شكست
بر رخ هستى غبار غم نشست
حافظى
«چلچراغ اشك »
اى زمين و آسمان سوگوار غربتت
آفتاب صبحدم، سنگ مزار غربتت
بر جبين فصلها هر يك نشان داغ توست
اى گريبان خزان، چاك از بهار غربتت
يك بقيع اندوه و ماتم يك مدينه اشك و خون
سينه هامان يك به يك آيينه دار غربتت
پاك شد آيينه از زنگ، اى تماشايى ترين
شستشو داديم دل را، با غبار غربتت
شب سيه پوش از غم و اندوه بى پايان توست
شرمگين خورشيد، از شبهاى تار غربتت
اى بقيعت عاشقان را كعبه عشق و اميد
سينه چاكيم از غم تو، بى قرار غربتت
شهر يثرب داغدار خاطرات رنج توست
خم شده پشت مدينه زير بار غربتت
مى تپد دلهاى عاشق در هواى نام تو
با غمى خو كرده هر يك در كنار غربتت
كاش مى شد روشناى تربت پاك تو بود
چلچراغ اشك ما در شام تار غربتت
دايره در دايره پژواكى از اندوه توست
هيچ داغى نيست بيرون از مدار غربتت
دامن اشكى فراهم داشتم يك سينه آه
ريختم در پاى تو كردم نثار غربتت
آشناى زخم دلها، غربت معصوم توست
من دلى دارم پريشان، از تبار غربتت
«انقلاب علمى»
والا بود مقام تو يا باقرالعلوم
جانم فداى نام تو يا باقرالعلوم
اى پنجمين امام كه چشم خواص است
دائم به لطف عام تو يا باقرالعلوم
باشد اساس دين نبى حب آل او
خود اين بود كلام تو يا باقرالعلوم
از انقلاب علميت اسلام زنده شد
نازم بر آن قيام تو يا باقرالعلوم
شيرين بود كلام تو هر چند از ستم
گرديده تلخ كام تو يا باقرالعلوم
سوزانده است جان هشام پليد را
آن آتشين پيام تو يا باقرالعلوم
گيرد ولى عصر به گاه ظهور خويش
از دشمن انتقام تو يا باقرالعلوم
همچون حسين سرور آزادگان بود
آزادگى مرام تو يا باقرالعلوم
اى خسرو ديار ولا (حافظى) ز جان
شد كمترين غلام تو يا باقرالعلوم
حافظى
«كشتى علم»
نمى دانم چرا افسرده دلهاست؟
گمانم ماتم فرزند زهراست
امام باقر از بيداد دشمن
شهيد مكتب خلاق يكتاست
فروغ چشم زين العابدين ست
چراغ پر فروغ علم و تقوى ست
شد از زين به زهر آلوده، مسموم
همان كو دين ز عزمش پاى برجاست
ز داغ جانگدازش، اختر اشك
روان از آسمان چشم زهراست
بياد آن مزار بى چراغش
ز ديده اشك ما جارى به شبهاست
چو بنشسته به گل آن كشتى علم
دو چشم (حافظى) از اشك درياست
حافظى
«آفتاب عشق »
آن مقتدا كه هستى، دارد قوام از او
خورشيد و ماه نور گرفتند و ام از او
آن پنجمين امام كه معصوم هفتم است
دارد حريم كعبه ى دين احترام از او
دريا شكاف علم و يقين باقرالعلوم
مهرى كه شرمگين شده بدر تمام از او
او باغبان علم و فضيلت شد و بجاست
آن گلشنى كه يافته فيض مدام از او
گلهاى باغ معرفت و بوستان علم
دارند رنگ و جلوه گرى هر كدام از او
روشن چراغ دانش و بينش ز نور اوست
دارد حيا علم و فضيلت دوام از او
دانش به حسن مطلع او گفت آفرين
بينش رسيده است به حسن ختام از او
بطحا شده است باغ بهشت از ولادتش
يثرب شده است روضه دارالسلام از او
در گردش مدار، فروغ حيات را
منظومه هاى عشق گرفتند دام از او
تا رهنماى خلق شود در ره نجات
با اللَّه گرفته بود خدا التزام از او
قولش هماره قول رسول كريم بود
شد جلوه ى حديث نبى مستدام از او
سوى دمشق رفت چو اين آفتاب عشق
گفتى گرفت روشنى روز شام از او
بزم هشام بود به شام و گمان نبود
دعوت كندبه «سبق رمايه» هشام از او
هر چند عذر خواست ز پرتاب تيرو خواست
تا حكم انصراف بگيرد امام از او
اما هشام بر سخن خود فشرد پاى
تيرو كمان گرفت امام همام از او
تيرو كمان گرفت و هدف رانشانه رفت
تا ضرب شست بنگرد و اهتمام از او
فضل و بزرگوارى آن مظهر گذشت
راضى نشد كه خصم شود تلخ كام از او
چون تير اولى به هدف كارگر فتاد
پروانه يافتند يكايك سهام از او
مى دوخت تير را به دل تير در هدف
بود از خداى نصرت وسعى تمام از او
آماج تير شد چو هدف، شد بر آسمان
تجليل بى مبالغه ى خاص و عام از او
اين است رهبرى كه به هر لحظه قدسيان
در عرش مى برند به تقديس نام از او
همراه اوست عطر شهيدان كربلا
خيزد هنوز رايحه ى آن قيام از او
جابر سلام ختم رسل رابه او رساند
با گوش جان شنيد جواب سلام از او
از سعى او گرفته صفا «مروه و صفا»
بر جاى مانده حرمت بيت الحرام از او
از صد هزار بوسه ى خورشيد خوشتر است
خال سياه كعبه و يك استلام از او
اصحاب معرفت به ادب گرد آمدند
باشد كه بشنوند حديث و پيام از او
گوهر فشان به خدمت او طبع «حميرى» است
شعر «كُميت» يافته قدر و مقام از او
در ساحل غدير ولايت نشسته اند
آنانكه چون «فضيل» گرفتند جام از او
رو تشنگى بجوى «شفق» گر، اميد توست
جامى ز حوض كوثر و شراب مدام از او
غفورزاده
«آفتاب علم»
اى شمع بزم دين، يا باقرالعلوم
وى آيت مبين، يا باقرالعلوم
اى سرور امم، وى پنجمين امام
معصوم هفتمين، يا باقرالعلوم
مرآت طاوها، ريحانه ى نبى
فرزند يا و سين، يا باقرالعلوم
اى مهر دل فروز، در آسمان علم
وى يار مه جبين، يا باقرالعلوم
اى حجت خدا، ما را شفيع شو
در روز واپسين، يا باقرالعلوم
اى آفتاب علم، آئينه ى كمال
چشم و چراغ دين، يا باقرالعلوم
اى نور كردگار، هستى تو يادگار
بر زين العابدين، يا باقرالعلوم
رسواى خاص و عام، كردى هشام را
با نطق آتشين، يا باقرالعوم
اى ماه هاشمى، شد قلب اهل دل
با مهر تو عجين، يا باقرالعلوم
اى كشته ستم، عالم به ماتمت
با غم شده قرين، يا باقرالعلوم
شمع وجود تو، شد قطره قطره آب
از سوز زهركين، يا باقرالعلوم
شد طبع «حافظى» از خرمن ادب
پيوسته خوشه چين، يا باقرالعلوم
حافظى
«گنجينه ى علم »
اى آنكه محبوب اله العالمينى
پرورده ى دامان زين العابدينى
آيينه ى علم خداى قادر هستى
گنجينه ى دانش امام باقر هستى
غواص درياى علوم عالمينى
استاد جبريل و از نسل حسينى
رخسار تو معناى خورشيد است مولا
درگاه تو درگاه اميد است مولا
بر درگهت جبريل دربانى نمايد
در وصف تو بلبل غزلخوانى نمايد
دل برده از حور و ملك خال لب تو
اللَّه مشتاق مناجات شب تو
تو گوهر ارزنده ى خاك بقيعى
در روز محشر پيروانت را شفيعى
صحن بقيعت جنت روى زمين است
از قطعه هاى پاك فردوس برين است
روز شهادت قبر تو زائر ندارد
مهدى به خاك تربتت سر مى گذارد
مولاى من دين خدا را پايه اى تو
با قبر زهرا مادرت همسايه اى تو
تو كربلا و ماتم بسيار ديدى
طفلان بى بابا به روى خار ديدى
ديدى كه آل اللَّه را آواره كردند
با ضرب سيلى گوشها را پاره كردند
هر كس كه نامى از حسين مى برد آنجا
زينب به جاى او كتك مى خورد آنجا
گلهاى پرپر گشته زير دست و پا بود
سرهاى غرق خون به روى نيزه ها بود
«فروزان گهر»
اى فروزان گهر پاك بقيع
گل پرپر شده در خاك بقيع
با سلامت كنم آغاز كلام
اى تو را ختم رسل گفته سلام
پنجمين حجت و هفتم معصوم
بابى انت كه گشتى مسموم
اى فداى حق و قربانى دين
كرده يك عمر نگهبانى دين
تنت از درد و الم كاسته شد
تا كه دين قامتش آراسته شد
اى از آغاز طفوليت خويش
بوده از درد و غم و رنج پريش
از عدو ظلم و شرارت ديده
چون پدر رنج اسارت ديده
خار در پا و رسن در بازو
رفته اى با اسرا در هر سو
كرده خون خاطرت اى شمع ولا
محنت واقعه ى كرب و بلا
كربلا ديده اى و كوفه و شام
اى شهيد از اثر ظلم هشام
آتش غم پر و بالت را بسوخت
زهر كين شعله به جانت افروخت
نزد حق يافته فيض ديدار
جسم تو خفته و روحت بيدار
خود تو مظلومى و قبر تو خراب
ديده ي دهر از اين غصه پر آب
شيعه را دل ز عزايت شده داغ
كه بود قبر تو بى شمع و چراغ
ظلم اين امت دور از ادراك
كرده يكسان حرمت را با خاك
«شهد كلام »
اى مير دادگر، يا باقرالعلوم
وى آيت ظفر، يا باقرالعلوم
بعد از پدر شدى، بر امت نبى
هادى و راهبر، يا باقرالعلوم
از سعى و كوششت، نخل كمال و علم
بگرفته برگ و بر، يا باقرالعلوم
اى قلزم كرم، از لطف و مرحمت
بر حال ما نگر، يا باقرالعلوم
از سوز زهر كين، جسم مطهرت
گرديد شعله ور، يا باقرالعلوم
شمع وجود تو، شد قطره قطره آب
از زهر پر شرر، يا باقرالعلوم
بر (حافظى) كه هست، ديوانه ى بقيع
از مهر كن نظر، يا باقرالعلوم
حافظى
«پنجمين دلدار طه »
نگارى از تبار فاطميون
پرستويى شكسته بال و محزون
غمش هر غنچه را افسرده كرده
گل و ريحانه را پژمرده كرده
ز اندوهش فرو افتد ستاره
بگريد ديده چون ابر بهاره
پر از خون شد دل و جام شقايق
شده تار از عزايش فجر صادق
نواى دلبرى گرديده خاموش
دوباره فاطمه گشته سيه پوش
دوباره زهرها دارد شراره
ز خاك شهرها بارد شراره
دوباره كينه باغى را خزان كرد
سكوت شهر دل را خون چكان كرد
چه شهرى، شهر نه، دنياى ماتم
تمام خانه ها، آيينه ى غم
چه شهرى، شعله ها دارد به سينه
پر از رنج و بلا، نامش مدينه
مدينه يكسره اندوه و آه است
مدينه روزهايش هم سياه است
مدينه در كمين گل نشسته
همه گلبرگهايش را شكسته
مدينه از كمان چله كشيده
گل ما را به تير كينه چيده
الا ريحانه ى گلبوى زهرا
غم مظلومى تو كشته ما را
الا اى مه جبين نور خلايق
كه گريد بر عزايت چشم صادق
الا اى پنجمين دلدار طه
كه سوزد از برايت كل دلها
چو بردم نام تو عمق جگر سوخت
چو شمعى شعله ور دل تا سحر سوخت
همه عمرت پر از سوز و گدازى
اسير خاطراتى جانگدازى
تو آن پيغمبر ثانى عشقى
سفير كربلا سوى دمشقى
به لب نام دمشق آوردم اى واى
به ياد غنچه اش پر دردم اى واى
دمشقى ها گلى افسرده دارند
يكى زهراى سيلى خورده دارند
گلى نيلى و پرپر همچو لاله
كبود و قد كمان اما سه ساله
سه ساله دخترى ديدى چو زهرا
نمايد آرزوى مرگ خود را؟
چه گويم من به اين بغض گلويم
كه خود ديدى هر آن چه من بگويم
تو با او همسفر بودى هميشه
ز داغش خون جگر بودى هميشه
تو اشكش را ز چشمانش گرفتى
تو خاك از روى دامانش گرفتى
تو ديدى خون پاى نازنينش
شدى سوزان آه آتشينش
شبانه در برش ماندى تو بيمار
چو زينب بودهاى او را پرستار
قسم بر غربت شام غريبان
تو در كنج خرابه داده اى جان
«حديث شهادت»
اى دل حق پرستان مطيعت وعده گاه ولايت بقيعت
پنجمين پرتو نور كوثر
باقر علم آل پيمبر
ايكه تو نسل صل و قيامى تو ابا جعفرى تو امامى
پرتو مشعل علم و ايمان
سرّ ياسين تويى جان قرآن
اى شكافنده علم و تقوا نام پيغمبرى جان زهرا
شاهد عرصه ى كربلايى
خود شهيد شرنگ جفايى
ديده اى وقعه ى كربلا را قصه عشق خون خدا را
بوده اى در تمام اسارت
روضه خوان حديث شهادت
اى ولاى تو ايمان مردم مهر تو در دل و جان مردم
جان تو اى فروغ مدينه
آمده بر لب از زهر كينه
گفته اى تا پس از تو به عالم حج ياران شود بزم ماتم
خانه كعبه بيت العزايت
جان اهل دو عالم فدايت
جان پاكت چو بيرون ز تن شد پيرهن بر تن گل كفن شد
سيدى اى كه داغت به دلهاست
بوسه بر تربتت حسرت ماست
آشفته
«غصه دار مادر»
من پسر فاطمه ام، خون جگر فاطمه ام
تو مدينه جون ميدم و، همسفر فاطمه ام
جسم من از زهر جفا مى سوزه مادر به خدا
غصه خور داغ توام، تا روز آخر به خدا
قلب منو مى سوزونه، دشمن ديرينه ى من
مثل در خونه ى تو، شعله وره سينه ى من
وقتى ياد تو مى كنم، درد خودم يادم ميره
آخه گل پرپر تو، به غصه ى تو اسيره
هر چى برات گريه كنم، بازم كمه بازم كمه
خون دلم جارى شده، يه عالم يه عالمه
حالا كه باز زهر ستم، افتادم اى نور خدا
زير لبم با تو ميگم، كاشكى بودم تو كوچه ها
مسمومم اما مى دونى، كوچه ها قاتل منه
داغ غمت مادر من، هميشه تو دل منه
«يك
سينه راز»
او كه ز نسل هم حسين و هم حسن بود
مانند اجدادش غريب اندر وطن بود
او وارث لبهاى خشك و چوب خورده است
با عمه اش منزل به منزل ره سپرده است
او آخرين سرمايه ى كرببلا بود
آئينه ى خورشيد روى نيزه ها بود
او ديده غسل دخترى را مخفيانه
طعنه شنيده باصداى تازيانه
او زائر پيشانى در خون نشسته است
او محرم راز و نياز دست بسته است
با سنگهاى كوفيان او آشنا است
با خطبه خوان كوفه و شام هم نوا است
«دل
ديوانه»
دل ديوانه من گشته گريزان امشب
شده در وادى غم بى سرو سامان امشب
به اميدى كه برد ره به بيابان بقيع
سر نهاده است به هر كوى و بيابان امشب
مى رود تا كه ببيند به كجا در دل خاك
پيكر حضرت باقر شده پنهان امشب
بشتابيد در آن مدفن بى شمع و چراغ
كند از آتش دل شمع فروزان امشب
سبط سبطين نبى با تن مجروح ز كين
شده بر جده ى خود فاطمه مهمان امشب
اثر زهر به زين، تعبيه بر پيكر او
داده بر زندگيش يكسره پايان امشب
«سوغات غم »
سوغات ما از كربلا درد و محن بود
پژمردگى لاله هاى در چمن بود
من تشنگى در خيمه را احساس كردم
ياد از دو دست خونى عباس كردم
من كودكى بودم كه آهم را شنيدند
ديدم سر جد غريبم را بريدند
من ديده ام در وقت تشييع جنازه
اسبان دشمن را كه خورده نعل تازه
من با خبر هستم ز باغى بى شكوفه
خورشيد را بر نيزه ديدم بين كوفه
گرچه كه من مسموم از زهر هشامم
من كشته ى ويرانهاى در شهر شامم
ديدم كه پرپر مى زند همسنگر من
در خاطرم شد زنده ياد مادر من
«بحر علوم»
اى ارخواهى سعادت را ز خلاق جهان
شو به سوى حضرت امام انس و جان
حجت دين خدا پنجم وصى مصطفى
يادگار مرتضى آن رهنماى شيعيان
باقر علم نبى بهر علوم ايزدى
از جلال و از مقام و دانش و علم و بيان
زاده ى زين العباد زينت فزاى دين حق
وارث فضل و علوم خاتم پيغمبران
من چه گويم در مديح آن كه وصفش را چنين
خاتم پيغمبران فرمود با علم لدن
گفت جابر زنده مىمانى تو بعد مرگ من
نور عينم را زيارت كن سلام از من رسان
آنكه در دانش سرايش همچو طفل ابجدى
از كلامش عالمان را بهره باشد در جهان
آن سليمانى كه از امرش، درختى بارور
شد به هنگام خزان در پيش چشم مردمان
تا ز گمراهى رهاند گمرهان را از كرم
سنگ مى گويد سخن، اشجار مى گردد روان
چشمه ى آب حيات از لعل جان بخشش بود
آن مسيحا دم، به يكدم مى دهد بر مرده جان
تا شود قدرش مسلم نزد زيد ابن حسن
كودك شش ماهه در گهواره بگشودى زبان
اى دو صد افسوس كز ظلم عدو آن شاه دين
عاقبت مسموم شد از ظلم و جور مشركان
با همه قدر و جلالش كى ز خاطر مى برد
روز عقبا «كربلايى» را به گاه امتحان
«جگر گوشه ى رسول»
در راه دوست، از ستم دشمن پليد
شد باقرالعلوم، ز زهر جفا شهيد
بيداد و ظلم بين، كه هشام از ره عناد
خاموش كرد، مشعل روشنگر اميد
پنجم امام ما، ز جفاى ستمگران
بسيار ظلم ديد و ستم ديد و جور ديد
آن پيشواى عالم اسلام،دم به دم
بس رنجها كشيد و بس طعنه ها شنيد
مسموم گشت،از ستم و كينّه ى هشام
آن هادى هدايت و آن رهبر رشيد
شد موسم عزاى جگر گوشه ى رسول
در ماتمش، زديدهى ما اشك غم چكيد
كرسى علم گشت، سيه پوش «حافظى»
چون باقرالعلوم، شد از زهركين شهيد
حافظى
«يادگار كربلا»
امام باقر به شهادت رسيد
ارث شهادتش به امت رسيد
اى قبر تو در آفتاب مولا
سلام ما را ده جواب مولا
سلام ما به درد تو به داغ تو
سلام ما به قبر بى چراغ تو
خورشيد چرخ دين افول كرده
قلب پيمبر را ملول كرده
نور دل فاطمه بى تاب شد
پيكرش از زهر جفا آب شد
پنجم ولى كبريا شد شهيد
آن يادگار كربلا شد شهيد
داغ مدينه در دل است ما را
سفر به آن جا مشكل است ما را
وقتى كنار مادرش نشيند
آثار سيلى بر رخش ببيند
مؤيد
«گوشه حجره »
خسته در بند غمم، بال وپرم مى سوزد
نفسم با جگر شعله ورم مى سوزد
با دلم زهر چه كرده است خدا مى داند
جگرم نه كه ز پاتا به سرم مى سوزد
دست و پا مى زنم و ذكر لبم يا زهراست
گوشه حجره همه برگ و برم مى سوزد
زان همه ظلم كه دشمن به سرم آورده
در غمم زار نشسته پسرم مى سوزد
گر چه در آتشم و پا به زمين مى كوبم
قصه ى كرب و بلا بيشترم مى سوزد
هر كه اين قصه شنيدست ولى من ديدم
خون دل خوردم و شب تا به سحر ناليدم
هستى ما همه در كرب و بلا رفت به باد
چه به روز دل زينب كه نيامد اى داد
ارباً اربا بدن شبه پيمبر از تيغ
دست عباس قلم شد به روى خاك افتاد
دشنه و تيغ و سنان، سنگ و عصا يك لشكر
غرق خون، تشنه لبى، خسته و تنها فرياد
شهدا را همه سر بر سر نى شد ديگر
سر شش ماهه چرا، آه و فغان زين بيداد
يك طرف ضجه و شيون، يك سو هلهله بود
در فغان جمع نواميس خدا، دشمن شاد
حمله كردند حرم را چو به غارت بردند
چه بسا طفل زير پاى ستوران مردند
شريف
«غم
بهشت »
از امام پنجمين هرگه كه ياد آيد مرا
تا نُهم گردون ز دل از غصه داد آيد مرا
با وجود اين غم از باغ بهشت و وصل حور
مى نپندارم كه خاطر باز شد آيد مرا
نى عجب باشد كه روزى پاى تا سر سوزدم
آه جانسوزى كز اين غم در نهاد آيد مرا
پنج ساله بود اسير و بند بودش دستگير
زان ستم ديوانه گردم چون به ياد آيد مرا
بر مراد پير گردون همچو نى نالم ز درد
چون به خاطر آن جوان نامراد آيد مرا
ريسمان در گردن و ايستاده در پيش يزيد
چون به ياد آرم به چشم اختر سواد آيد مرا
شرح حال همچو ساغر چونكه خوانم در كتاب
حاصل عيش و طرب يكسر به باد آيد مرا