حاج محمد علي فشندي
تهراني مي گويد
باآقا سيد باقر خياط وجمعي رفتيم به مسجد جمكران همه خوابيدند من بيدار بودم به يك
پيرمردي كه پشت بام يك شمعي روشن كرده بود ودعا مي خواند من مشغول نماز شب بودم
ناگاه ديدم هوا روشن شد با خود گفتم ماه طلوع نموده هر چه نگاه كردم ماه را نديدم
يك مرتبه ديدم به فاصله پنجاه متري زير يك درخت سيد بزرگواري ايستاده واين نور ازآن
آقاست به پير مرد گفتم شما در كنار آن درخت سيدي مي بيني ؟ گفت هوا تاريك است چيزي
ديده نمي شود خوابت مي آيد برو بخواب دانستم كه آن شخص را نمي بيند نزديك آقا رفتم
عرض كردم من مي خواهم به كربلا بروم چه بكنم نه پول دارم نه گذر نامه اگر تاصبح پنج
شنبه آينده گذر نامه با پول تهيه شود مي دانم امام زمان هستي والا يكي از سادات مي
باشي آقا نيست وهوا تاريك شد صبح داستان رابه دوستان گفتم بعضي از آنها مرا مسخره
كردند و گذشت روز چهار شنبه صبح زود در ميدان فوزيه سابق براي كاري آمده بودم ومنزل
در شيميران بود كنار ديواري ايستاده بودم وباران مي امد پير مر دي آمد نزديكم كه او
را نمي شناختم گفت حاج محمد علي مي خواهي كربلا بروي گفتم مايلم ولي نه پول دارم
ونه گذر نامه گفت شما ده عدد عكس با دو عدد رو نوشت شناسنامه بياوريد گفتم عيالم
رانيز مي خواهم ببرم گفت مانعي ندارد فورا رفتم منزل وعكس ورو نوشت را تحيه كردم
وآوردم گفت فردا صبح همين وقت اينجا بيا فردا صبح در همان محل پير مرد آمد وگذر
نامه را ويزاي عراقي به ضميمه پنج هزار تومان به من داد و رفت ديگر اورا نديدم به
منزل آقا سيد باقر رفتم ختم صلوات داشتند بعضي از رفقا از راه مسخره گفتند گذر نامه
را گرفتي گفتم بلي وماجرا را گفتم شروع كردند به گريه كردن ومي گفتن خوش به حال
سعادتت