ای ز دست و سینه و بازوی تو حیدر، خجل!
هم غلاف تیغ، هم مسمار در، هم در، خجل
با غروب آفتاب طلعت نورانی ات
گشته ام سر تا قدم از روی پیغمبر، خجل
ای که آواره چشمان تو دریا میشد
غرق در نیل غمت حضرت موسی می شد
میرسی دست نداری وکسی از پس نخل
با عمودی، به سر راه تو پیدا می شد
...ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان
مثل تیری که رها می شود از دست کمان
خسته از ماندن و آماده رفتن شده بود
بعد یک عمر رها از قفس تن شده بود
بی هیچ جرم و لغزش و عذر و بهانه ای
جان داد طفل بی گنهی روی شانه ای
عمری گرفته ام ز خدا در تمام عمر
تیری چنین ندیدم و اینسان نشانه ای