بــــقیـــع
بــــقیـــع-
تنها نشسته بود،به زانوی خسته اش
آهی کشید از دل از هم گسسته اش
اشکش زگوشه های دو چشمش چکید تا؛
افتاد یاد مادر پهلو شکسته اش
یک کوچه و مادر و طفلی کنار هم
یک درب نیم سوخته و سرو پشت خم
در ذهن او تمام مِحَن در مرور بود
کآنجا بقیع بود و سکوت و غبار غم
یک سو چهار پشته ی خشتیِ خشک دید
ابروی خود زِفرطِ غضب سوی هم کشید
آنجا چهار جلوه یِ حق زیر خاک بود
دستِ کسی،ولی به زیارت نمی رسید
از خاطرش گذشت، که تابوت پیکری،
آن هم حسن ترین گلِ باغِ پیمبری،
در زیر تیرهایِ جفا پیش اهرِمَن،
تشییع شد، میانِ غریبی،ستمگری
از زیرِ خاک یافت در آنجا سه نور عین
غیر از حسن،سه دستِ گل از مزرع حسین
آقای ساجدین و شکافنده ی علوم
صادقترینِ اهل بشر در دو عالمین
شمشیر را کشید،به زانویِ خود نشست
بر سینه،جوشن و کمرِ رزمِ خویش بست
با خود مدام زمزمه می کرد جمله ای:
((تا انتقام چیز زیادی نمانده است))
گفت و گویى با بقیع
باز كن بر روى من آغوش جان را اى بقیع تا ببینم دوست دارى میهمان را اى بقیع
خاكى اما برتر از افلاك دارى جایگاه در تو مىبینم شكوهِ آسمان را اى بقیع
پنج خورشیدِ جهانافروز در دامان تست كردهاى رشك فلك این خاكدان را اى بقیع
مىرسیم از گرد ره با كوله بار اشك و آه بار ده این كاروانِ خسته جان را اى بقیع
بیت الاحزان بود و زهرا، هیچ كس باور نداشت تا كنند از او دریغ آن سایبان را اى بقیع
عاقبت از جور گلچین، سایه این گل شكست در بهاران دید تاراج خزان را اى بقیع
گرچه باغ یاس او پُر شد ز گلهاى كبود با على، زهرا نگفت این داستان را اى بقیع
سیلى گلچین چو گردد با رخ گل آشنا بلبل از كف مىدهد تاب و توان را اى بقیع
حامل وحى الهى، گاهِ ابلاغ پیام بوسه مىزد بارها آن آستان را اى بقیع
اى دریغا روز روشن، دشمنِ آتش فروز بى امان مىسوخت آن دارالأمان را اى بقیع
قهر دشمن آنقدر دامن به آتش زد، كه سوخت عاقبت آن طایر عرش آشیان را اى بقیع
اى دریغا در میان شعله، صاحبخانه سوخت سوخت این ناخوانده مهمان، میزبان را اى بقیع
دیگر از آن شب على از درد، آرامى نداشت داده بود از دست چون آرام جان را اى بقیع
با دلى لرزان، ز بلبل پیكر گل را گرفت یاد دارى گریههاى باغبان را اى بقیع
لرزه مىافتد به جانت، تا كه مىآرى به یاد لرزش آن دستهاى مهربان را اى بقیع
جز تو غمهاى على را هیچ كس باور نكرد مىكشى بر دوش خود بارى گران را اى بقیع
باز گو با ما، مزار كعبهی دلها كجاست در كجا كردى نهان آن بىنشان را اى بقیع
قطرهاى، اما در آغوش تو دریا خفته است كردهاى پنهان تو موجى بیكران را اى بقیع
چشم تو خون گرید و «پروانه» مىداند كجاست چشمهی جوشان این اشكِ روان را اى بقیع
» بازگشت |
تاریخ : 1 آذر 1403 |
توسط : admin2 |
بازدیدها : 4 614 |
نظرات : 0
بازدید کننده گرامی ، بنظر می رسد که شما عضو سایت نیستید .
پیشنهاد می کنیم در سایت ثبت نام کنید و یا وارد سایت شوید.