فراموشی رمز ورود؟
عضویت در سایت
   Aletaha.ir RSS

اشعاری برای او که منتظر وفاداری ماست

    اشعاری برای او که منتظر وفاداری ماست

    عصر یک جمعه ی دلگیر،
    دلم گفت بگویم بنویسم که چرا عشق به انسان نرسیده است؟
    چرا آب به گلدان نرسیده است؟
    چرا لحظه ی باران نرسیده است؟
    وهر کس که در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است
    به ایمان نرسیده است و غم عشق به پایان نرسیده است
    بگو حافظ دلخسته ز شیراز بیاید بنویسد
    که هنوزم که هنوز است چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیده است ؟
    چرا کلبه احزان به گلستان نرسیده است؟ دل عشق ترک
    خورد، گل زخم نمک خورد، زمین مرد، زمان بر سر دوشش غم و اندوه به
    انبوه فقط برد،فقط برد، زمین مرد، زمین مرد ،خداوند گواه است،دلم چشم
    به راه است ، و در حسرت یک پلک نگاه است ، ولی حیف نصیبم فقط آه
    است و همین آه خدایا برسد کاش به جایی، برسد کاش صدایم به صدایی...
    عصر این جمعه دلگیر وجود تو کنار دل هر بیدل آشفته شود حس، تو کجایی
    گل نرگس؟به خدا آه نفس های غریب تو که آغشته به حزنی است ز جنس
    غم و ماتم، زده آتش به دل عالم و آدم مگر این روز و شب رنگ شفق یافته در
    سوگ کدامین غم عظمی به تنت رخت عزا کرده ای؟ ای عشق مجسم! که
    به جای نم شبنم بچکد خون جگر دم به دم از عمق نگاهت. نکند باز شده
    ماه محرم که چنین می زند آتش به دل فاطمه آهت به فدای نخ آن شال
    سیاهت به فدای رخت ای ماه! بیا صاحب این بیرق و این پرچم و این مجلس
    و این روضه و این بزم توئی ،آجرک الله! عزیز دو جهان یوسف در چاه ، دلم
    سوخته از آه نفس های غریبت دل من بال کبوتر شده خاکستر پرپر شده ،
    همراه نسیم سحری روی پر فطرس معراج نفس گشته هوایی و سپس رفته
    به اقلیم رهایی، به همان صحن و سرایی که شما زائر آنی و خلاصه شود
    آیا که مرا نیز به همراه خودت زیر رکابت ببری تا بشوم کرب و بلایی، به خدا
    در هوس دیدن شش گوشه دلم تاب ندارد ،نگهم خواب ندارد، قلمم گوشه
    دفتر غزل ناب ندارد ، شب من روزن مهتاب ندارد ، همه گویند به انگشت ا
    شاره مگر این عاشق بیچاره ی دلداده ی دلسوخته ارباب ندارد... تو کجایی؟
    تو کجایی شده ام باز هوایی ، شده ام باز هوایی . . .


    گریه کن ،گریه وخون گریه کن آری که هر آن مرثیه را خلق شنیده است شما
    دیده ای آن را و اگر طاقتتان هست کنون من نفسی روضه ز مقتل بنویسم
    و خودت نیز مدد کن که قلم در کف من همچو عصا در ید موسی بشود چون
    تپش موج مصیبات بلند است، به گستردگی ساحل نیل است ، و این بحر
    طویل است و ببخشید که این مخمل خون بر تن تبدار حروف است که این
    روضه ی مکشوف لهوف است، عطش بر لب عطشان لغات است و صدای

    تپش سطر به سطرش همگی موج مزن آب فرات است، و ارباب همه سینه
    زنان کشتی آرام نجات است ، ولی حیف که ارباب «قتیل العبرات» است
    ولی حیف که ارباب«اسیر الکربات» است، ولی حیف هنوزم که هنوز است
    حسین ابن علی تشنه ی یار است و زنی محو تماشاست زبالای بلندی ،
    الف قامت او دال و همه هستی او در کف گودال و سپس آه که «الشّمرُ ...»
    خدایا چه بگویم «که شکستند سبو را وبریدند ...» دلت تاب ندارد به خدا با
    خبرم می گذرم از تپش روضه که خود غرق عزایی، تو خودت کرب و بلایی
    قسمت می دهم آقا به همین روضه که در مجلس ما نیز بیایی
    تو کجایی. . . تو کجایی . . .

    در آرزوی تو هستم همیشه نورانی
    اسیر زلف تو هستم، نگفته می دانی
    تو از قبیله فریادهای خاموشی
    زبانه می کشی از سینه های طوفانی
    شمیم عطر تو در باغ لاله می پیچد
    عزیز گمشده در کوچه های ظلمانی
    نشسته ام به در انتظار یکرنگی
    بدان امید که روزی گلی برویانی
    شکسته قامت هر لاله ای غریبانه
    غروب خسته مرا می کشد به ویرانی
    شبانه می شنوم از نگاه اشک آلود
    که می رسد به دلم عطر یاس پنهانی
    هزار پنجره آدینه باز و بسته شود
    به گوش دل نرسد نغمه های عرفانی
    ولی شنیده ام از قاصدی که می خواند
    ز کوی کعبه برآید جمال نورانی
    به عشق خال رخت حال ما پریشان است
    فدا کنم دل و جان را بر این پریشانی
    به کنج میکده هر شب ترا، ترا خوانم
    که شاید از می نابت مرا بنوشانی
    لبان تشنه ما را ز کوزه ات تر کن
    به انتظار تو باشم اگر چه طولانی
    من از زمان شکفتن خدا خدا کردم
    هزار بوسه برویت زنم به آسانی
    اگر چه لایق عشقت نگشته ام اما
    شوم به صبحدمی در ره تو قربانی
    در انتظار ظهورت چنان پریشانم
    که لحظه لحظه عمرم رود به حیرانی
    به جز تو ای گل نرگس مرا خیالی نیست
    به خاک پای تو سایم همیشه پیشانی
    ضریح چشم سیاهت طواف هر شب من
    صفای سعی مرا چشم بسته می دانی
    دعای عهد ترا هر سحر وفا کردم
    مگر به گوش من آید صدای روحانی
    به انتظار تو «نادم» ز کفر می نالد
    یقین شکایت دل را نگفته می خوانی
    ابوالقاسم قربانی - ابهر

    وصل

    عشقبازان به قدوم تو سر انداخته اند
    سر نا قابل خود در گذر انداخته اند
    شام را تا به سحرگاه به خلوتگه انس
    نقش روی تو به چشمان تر انداخته اند
    خیل حلاج وشان جان عزیز از پی وصل
    به اناالحق زدنی در خطر انداخته اند
    بینوایان، به طریقی پی دیدار رخت
    دل صدپاره خود در سفر انداخته اند
    ره نبردند به یک قطره ز دریای وجود
    سر تسلیم به دست قدر انداخته اند
    آب زمزم زده ایم از کف ساقی دریاب
    حال ما را که به ما هم نظر انداخته اند
    دوش گفتند ملایک به من خسته امیر
    نغزگویان به مصافت، سپر انداخته اند
    امیر عاملی




    سوار سبز
    باز عصر جمعه شد، گاه وعده ظهور
    چشم های منتظر، جاده های بی عبور
    باز در سکوت محض، آه می کشم تو را
    بغض های کهنه را، باز می کنم مرور
    آه پشت این غروب شب نشسته در کمین
    رجعتی دوباره کن، ای طلایه دار نور
    کی به یمن مقدمت می رسد بهار عشق
    فصل سبز عاطفه، فصل شادی و سرور
    با تو رفت از این دیار، هرچه نام عشق داشت
    باز با نگاه تو عشق می کند ظهور
    می وزد نسیم عشق، از دیار آفتاب
    می رسد سوار سبز، از کرانه های دور




    عبدالرضا کوهمالی


    نبض حادثه

    تو آفریده شدی تا بهار زنده بماند
    کمی امید در این انتظار زنده بماند
    تو آمدی که در این عرصه شکستن عشق
    ثبات قامت یک افتخار زنده بماند
    فدای لحن کلامت همیشه شاعر من
    بخوان که شعر در این گیر و دار زنده بماند
    یکی مثال تو منصور عشق لازم داشت
    که نبض حادثه در دست دار زنده بماند
    در این زمانه سنگی تو یادمان دادی
    که می شود که کسی شیشه وار زنده بماند
    یکی مثال تو منصور عشق لازم داشت
    که نبض حادثه در دست دار زنده بماند
    بیا ببار به میدان یکه تازیها
    تویی که دوست نداری غبار زنده بماند
    کجاست بستر دریای بی نهایت تو
    امید هست که این جویبار زنده بماند؟
    «فدای پیرهن چاک ماهرویانت»
    دلم اگر پس از این کارزار زنده بماند

    صالح سجادی
    ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش

    ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش بر در دل روز و شب منتظر یار باش
    دلبر تو دایما بر در دل حاضر است رو در دل برگشای حاضر و بیدار باش
    دیده‌ی جان روی او تا بنبیند عیان در طلب روی او روی به دیوار باش
    ناحیت دل گرفت لشگر غوغای نفس پس تو اگر عاشقی عاشق هشیار باش
    نیست کس آگه که یار کی بنماید جمال لیک تو باری به نقد ساخته‌ی کار باش
    در ره او هرچه هست تا دل و جان نفقه کن تو به یکی زنده‌ای از همه بیزار باش
    گر دل و جان تو را در بقا آرزوست دم مزن و در فنا همدم عطار باش
    از : عطار




    در حسرت دیدار تو
    این جمعه هم گذشت و تو اما نیامدی
    پایان سبز قصه دنیا نیامدی
    مانده ست دل اسیر هزاران سوال تلخ
    ای پاسخ هر آنچه معما نیامدی
    کز کرده اند پنجره ها در غبار خویش
    ای آفتاب روشن فردا نیامدی
    افسرده دل به دامن تفتیده کویر
    ای روح آسمانی دریا نیامدی
    ای حس پاک گمشده روح روزگار
    زیباترین بهانه دنیا نیامدی
    ای از تبار آیینه ها، ای حضور سبز
    ای آخرین ذخیره طاها نیامدی
    این جمعه هم گذشت و غزل ناتمام ماند
    این است قسمت دل من، تا نیامدی

    شاعر : حسن یعقوبی
    دلم را کرده روشن یک دوبیتی

    چه دارم غیر شیون؟ یک دوبیتی
    دریغا شاعران تقدیم کردند

    به تو صدها غزل، من یک دوبیتی
    بگو تا صبح، چند آدینه مانده است؟!

    جهان بی‌جمعة موعود؟ هرگز
    بدون رنج نامحدود؟ هرگز

    دلم جاری‌ترین رود است، بی‌تو
    به دریا می‌رسد این رود؟ هرگز

    جهان در حسرت ایینه مانده است
    گرفتار غمی دیرینه مانده است

    شب تلخی است بی‌تو بودن ما
    بگو تا صبح چند آدینه مانده است؟!

    هوای عشق بد شد، کی می‌ایی
    هزاران جمعه سر شد، کی می‌ایی

    به جرم این همه چشم‌انتظاری
    دلم حبس ابد شد،‌ کی می‌ایی

    شبیه گل سرشتی تازه دارم
    هوای سرنوشتی تازه دارم

    من از تو ای بهار جاودانه
    تمنای بهشتی تازه دارم

    دعا کن هر گل پرپر نمیرد
    کسی با چشم‌های تر نمیرد

    دوباره جمعه‌ای رد شد، دعا کن
    دلم تا جمعة دیگر نمیرد

    بیا دل‌های ما را رهبری کن
    رها از این همه ناباوری کن

    بهار از یاد ما رفته است، برگرد
    شکفتن را به ما یادآوری کن

    فقط با بی‌قراری زنده مانده است
    به مشتی زخم کاری زنده مانده است

    دل من از تمام دل‌خوشی‌ها
    به یک چشم‌انتظاری زنده مانده است

    به روی دست من هر پینه چشم است
    به جای دل مرا در سینه چشم است

    نه تنها من، برای دیدن تو
    جهان، ایینه در ایینه چشم است

    دلم فانوس یک چشم‌انتظاری است
    رواق سینه‌ام آئینه‌کاری است
    دوبیتی در دوبیتی با تو هستم
    دلم سرچشمه در سرچشمه جاری است

    دل ما و کویر تفته؟ برگرد
    خدا را ای بهار رفته برگرد

    تمام جمعه‌ها را صبر کردیم
    اقلاً جمعة این هفته برگرد

    بدون شک و شاید او می‌اید
    همان روزی که باید او می‌اید

    چرا از خشک‌سالی‌ها بترسم
    اگر باران نیاید او می‌اید

    تمام عمر، بی‌لبخند سخت است
    به لبخند خودت سوگند،‌ سخت است

    برای دیدنت تا جمعة بعد
    تحمل می‌کنم، هر چند سخت است

    به بوی این و آن عادت ندارم
    به مهر دیگران عادت ندارم

    به سایه‌سار امنی در شب زخم
    به غیر جمکران عادت ندارم

    کسی این‌گونه شیدایی نکرده‌ است
    شبیه من شکیبایی نکرده است

    در این چشم‌انتظاری لحظه‌ای هم
    دلم احساس تنهایی نکرده است

    ندارم تاب دیر و زودها را
    ندارم طاقت بدرودها را

    بیا تا بعد از این مردم نگویند
    رها کرده است باران رودها را

    کمی شوق سفر در سینه دارم
    و بغضی مختصر در سینه دارم

    دلم با نام تو سرسبز مانده است
    بهاری معتبر در سینه دارم

    دعا کن تا ابد خورشید باشیم
    به هر آئینه صد خورشید باشیم

    بیا، بی‌چشم‌های روشن تو
    چگونه می‌شود خورشید باشیم

    دلم یک چشم گریان بیشتر نیست
    از این شب‌گریه باران بیشتر نیست

    تو صدها یوسف حسنی، دریغا
    دلم یک پیر کنعان بیشتر نیست

    گل نرگس تو و عطر صدایت
    تو و ما و دل دردآشنایت

    جهان تاریک مانده، دعوتش کن
    به صبح روشنی از چشم‌هایت


    بیا ای آفتاب ارزانی تو
    شکوهی بی‌حساب ارزانی تو

    چه می‌ارزد دوبیتی گفتن من
    هزاران شعر ناب ارزانی تو

    ای که می پرسی نشان عشق چيست ؛
    عشق چيزی جز ظهور مهر نيست

    عشق يعنی مهر بی چون وچرا ؛
    عشق يعنی کوشش بی ادعا

    عشق يعنی مهر بی اما ، اگر ؛
    عشق يعنی رفتن با پای و سر

    عشق يعنی دل تپيدن بهر دوست ؛
    عشق يعنی جان من قربان اوست

    عشق يعنی خواندن از چشمان او ؛
    حرفهای دل بدون گفتگو

    عشق يعنی عاشق بی زحمتی ؛
    عشق يعنی بوسه بی شهوتی

    عشق، يار مهربان زندگی ؛
    بادبان و نردبان زندگی

    عشق يعنی دشت گلکاری شده ؛
    در کويری چشمه ای جاری شده

    يک شقايق در ميان دشت خار ؛
    باور امکان با يک گل بهار

    در خزانی برگريز و زرد وسخت ؛
    عشق تاب آخرين برگ درخت

    عشق يعنی روح را آراستن ؛
    بی شمار افتادن و برخاستن

    عشق يعنی زشتی زيبا شده ؛
    عشق يعنی گنگی گويا شده

    عشق يعنی مهربانی در عمل ؛
    خلق کيفيت به زنبور عسل

    عشقيعنی گل به جای خار باش ؛
    پل به جای اينهمه ديوار باش

    عشق يعنی يک نگاه آشنا ؛
    ديدن افتادگان زير پا

    زير لب با خود ترنم داشتن؛
    بر لب غمگين تبسم کاشتن

    عشق، آزادی ،رهايی ايمنی ؛
    عشق زيبايی ، زلالی ، روشنی

    عشق يعنی تنگ بی ماهی شده ؛
    عشق يعنی ماهی راهی شده

    عشق يعنی آهويی آرام و رام ؛
    عشق صيادی بدون تير و دام

    عشق يعنی برگ روی ساقه ها ؛
    عشق يعنی گل به روی شاخه ها

    عشق يعنی از بديها اجتناب ؛
    بردن پروانه از لای کتاب

    در ميان اين همه غوغا و شر ؛
    عشق يعنی کاهش رنج بشر

    ای توانا ، ناتوان عشق باش ؛
    پهلوانا ، پهلوان عشق باش

    ای دلاور ،دل به دست آورده باش ؛
    در دل آزرده منزل کرده باش

    عشق يعنی تشنه ای خود نيز اگر ؛
    واگذاری آب را بر تشنه تر

    عشق يعنی ساقی کوثر شدن ؛
    بی پر و بی پيکر و بی سر شدن

    عشق يعنی خدمت بی منتی ؛
    عشق يعنی طاعت بی جنتی

    گاه بر بی احترامی ، احترام ؛
    بخشش و مردی به جای انتقام

    عشق را ديدی خودت را خاک کن ؛
    سينه ات را در حضورش چاک کن

    عشق آمد خويش را گم کن عزيز ؛
    قوتت را قوت مردم کن عزيز

    عشق يعنی مشکلی آسان کنی ؛
    دردی از درمانده ای درمان کنی

    عشق يعنی خويشتن را گم کنی ؛
    عشق يعنی خويش را گندم کنی

    عشق يعنی نان ده و از دين مپرس ؛
    در مقام بخشش از آيين مپرس

    هر کسی او را خدايش جان دهد ؛
    آدمی بايد که او را نان دهد

    در تنور عاشقی سردی مکن ؛
    در مقام عشق نامردی مکن

    لاف مردی ميزنی مردانه باش ؛
    در مسير عاشقی افسانه باش

    دين نداری مردمی آزاده باش ؛
    هر چه بالا ميروی افتاده باش

    در پناه دين ، دکانداری مکن ؛
    چون به خلوت ميروی کاری مکن

    عشق يعنی ظاهر باطن نما ؛
    باطنی آکنده از نور خدا
    عشق يعنی عارف بی خرقه ای ؛
    عشق يعنی بنده بی فرقه ای

    عشق يعنی آنچنان در نيستی ؛
    تا که معشوقت نداند کيستی

    عشق يعنی ذهن زيبا آفرين ؛
    آسمانی کردن روی زمين

    عشق گويد مست شو گر عاقلی ؛
    از شراب غير انگوری ولی

    هر که با عشق آشنا شد مست شد ؛
    وارد يک راه بی بن بست شد

    کاش در جانم شراب عشق باد ؛
    خانه جانم خراب عشق باد

    هر کجا عشق آيد و ساکن شود ؛
    هر چه نا ممکن بود ممکن شود

    در جهان هر کار خوب و ماندنيست ؛
    رد پای عشقدر او ديدنيست

    شعرهای خوب ديوان جهان ؛
    سر عشقاست و سرود عاشقان

    عشق يعنی شور هستی در کلام ؛
    عشق يعنی شعر مستی ، والسلام.

    عشق یعنی عشق صاحب الزمان
» بازگشت | تاریخ : 1 آذر 1403 | توسط : admin2 | بازدیدها : 6 827 | نظرات : 0

بازدید کننده گرامی ، بنظر می رسد که شما عضو سایت نیستید .
پیشنهاد می کنیم در سایت ثبت نام کنید و یا وارد سایت شوید.

اضافه کردن نظر جدید

    
نام شما :
ایمیل شما :
  • bowtiesmilelaughingblushsmileyrelaxedsmirk
    heart_eyeskissing_heartkissing_closed_eyesflushedrelievedsatisfiedgrin
    winkstuck_out_tongue_winking_eyestuck_out_tongue_closed_eyesgrinningkissingstuck_out_tonguesleeping
    worriedfrowninganguishedopen_mouthgrimacingconfusedhushed
    expressionlessunamusedsweat_smilesweatdisappointed_relievedwearypensive
    disappointedconfoundedfearfulcold_sweatperseverecrysob
    joyastonishedscreamtired_faceangryragetriumph
    sleepyyummasksunglassesdizzy_faceimpsmiling_imp
    neutral_faceno_mouthinnocent
کد امنیتی :
عکس خوانده نمی شود
کد را وارد کنید :

 
    

2013 © Designed by: ALETAHA | سرویس RSS خبری : RSS خبری RSS خبری | ALETAHA