اشعار و مطالب فاطمیه
فهرست غم
جواد محدثى
باز هم موسم پرپر شدن گل آمد
باز هم فصل فراق گل و بلبل آمد
آسمان دل ما ابرى و بارانى شد
ديده را موسم اشك و گهرافشانى شد
دل بىسوز و گداز از غم زهرا دل نيست
دل اگر نشكند از ماتم او، جز گل نيست
خون و اشك از دل و از ديده ما مىجوشد
فاطمه صورت خود را ز على مىپوشد
عمر كوتاه تو، اى فاطمه فهرست غم است
قبر پنهان تو روشنگر اوج ستم است
رفتى، اما ز تو منظومه غم بر جا ماند
با دل خسته و بشكسته على تنها ماند
اثر دستستم از رخ نيلى نرود
هرگز از ياد على، ضربتسيلى نرود
با على راز نگفتى تو زبازوى كبود
باپدرگوى كه بعد از تو چه بود و چه نبود
شهر اگر شهر تو، پس حمله به آن خانه چرا
مرگ جانسوز چرا؟ دفن غريبانه چرا؟
داغ ما آتش و ميخ در و سينه است هنوز
مدفن گمشده در شهر مدينه است هنوز
باغ، تاراج شده، عطر اقاقى مانده است
سنت دفن شبانه ز تو باقى مانده است
نگاه سرد مردم بود و آتش
صدا بين صدا گم بود و آتش
بجاي تسليت با دسته ي گل
هجوم قوم هيضم بود و آتش
***
گرفتي از مدينه گفتنت را
دريغ از من نمودي ديدنت را
ولي با من بگو ساعت به ساعت
چرا كردي عوض پيراهنت را
***
كمي از غسل زير پيرهن ماند
كمي از خون خشك بر بدن ماند
كفن را در بغل بگرفت و بو كرد
همان طفلي كه آخر بي كفن ماند
دوبیتی هایی از جواد حيدري
من بودم باب هل اتي را بستند
امكان رسيدن به خدا را بستند
اي كاش بميرم كه خجالت زده ام
من بودم و دست مرتضي را بستند
***
عمريست رهين منت زهرائيم
مشهور شده به عزت زهرائيم
مُرديم اگر به قبر ما بنويسيد
ماپير غلام حضرت زهرائيم
***
ما زنده به لطف و رحمت زهرائيم
مامور براي خدمت زهرائيم
روزي كه تمام خلق حيران هستند
ما منتظر شفاعت زهرائيم
***
یتیمان جز دو چشم تر ندارند
به غیر از خاک غم بر سر ندارند
چو مادر مرده ها باید فغان کرد
که طفلان علی مادر ندارند
دوبیتی هایی از محمدزمانی
چه حالی داده دل را دست مادر
که می شستی زدنیا دست مادر
از آن سیلی مگر چشمت نمی دید
که می جستی مرا با دست مادر
***
آنان که بر این خانه هجوم آوردند
در خاک نهال کینه را پروردند
در کعبه علی شکسته بتها شان را
اکنون به در خانه تلافی کردند
***
خون است که روی خاک خشت افتاده است
داغ است به قلب سر نوشت افتاده است
خیزید وفرشته را به بیرون ببرید
آتش به در باغ بهشت افتاده است
***
بر چهره شکوه آسمانی داری
یک پنجره باغ ارغوانی داری
ای رزم تو بین کوچه ودرپس در
بر سینه مدال قهرمانی داری
دو بيتي و رباعيات مصيبت از مرحوم حاج احمد آروني(آرام دل)
الهي داد از اين دل داد از اين دل
كنار قبر زهرا كرده منزل
بگو زهرا زجا خيزد ببيند
كه ا شك ديده كردخاك او گل
***
چه فخري خالق از تو بنده كرده
كه خونت دين حق زيبنده كرده
ولي زهرا: محبتهاي زينب
علي را روز و شب شرمنده كرده
***
چنان داغت دلم غمناك كرده
كه دست من تو را در خاك كرده
بجايت زينب مظلومه تو
غبار غم ز رويم پاك كرده
***
ز سو زدل كنم گريه برايت
كه ديگر نشنوم زهرا صدايت
در و ديوار خانه با نگاهم
بيادم آورد آ ن ناله هايت
***
كنار تربتت اندر دل شب
بود نام تو زهرا جاري از لب
به خانه تا روم با ديده تر
كشد ناز مرا مظلومه زينب
***
اگر محور به هر امكان علي بود
ولي بر فاطمه مهمان علي بود
كنار تربتت مظلومه زهرا
سر شب تا سحر گريان علي بود
***
چه شبهايي به يادت گريه كردم
زديده دامنم پر لاله كردم
دگر نبود توانم خيزم از جا
نهان تا كه تو هجده ساله كردم
***
چنان دست علي آتش برافروخت
كه حتي ميخ در در شعله اش سوخت
نداند كس بجز مولي الموالي
چگونه ميخ در آن سينه را دوخت
***
سوزاند دل فاطمه را آتش كين
بين در و ديوار شده نقش زمين
با پهلوي فاطمه چها كرد لگد
كاندر يم خون از او شده سقط جنين
***
بر خلق جهان كه گشته معلوم علي
از حق خودت شدي تو محروم علي
بر كنگره ي عرش بجان حسنين
با اشك نوشته است، مظلوم علي
***
چون مرغ سحر شكسته باشد بالم
يك تن نبود فاطمه پرسد حالم
رفتي تو ولي جان نبي روح علي
بي تو به خدا صفا ندارد عالم
مرثيه از زبان زينب سلام الله عليها
غم دوران من گردد يتيمي
كه هم پيمان من گردد يتيمي
من از قد كمانت حتم دارم
بلاي جان من گردد يتيمي
***
نمي گويم كه تو نا مهرباني
زبس خون رفته از تو ناتواني
دلم خواهد در آغوشم بگيري
چه سازم كه شكسته استخواني
***
مكن مخفي به سينه آه، مادر
مرا كن از غمت آگاه ،مادر
مشو راضي پس از تو زنده باشم
گل خود را ببر همراه ،مادر
***
همي گردم به دنبال بهانه
زنم بوسه به جاي تازيانه
چو لبخند از لبانت رفته مادر
صفائي نيست در اين آشيانه
***
تو كه ركن تمام كائناتي
چرا با كودكان كم التفاتي
گمانم قبل تو زينب بميرد
شنيده ناله ي عجل وفاتي
***
تمناي دل زينب همينه
كه روي زانو مادر بشينه
الهي اين چه درد بي دوائي است
كه دختر روي مادر را نبينه
سروده جواد حيدري
دوبیتی های شاعران دیگر
چو مي اُفتد به چشمم گاهواره
نفس مي گردد از غم پُر شماره
الهي كاش محسن در برم بود
نمي شد قلبم از كين پاره پاره
كمال مومني
تو هم با کوفه هم دستی مدینه
نمک خوردی ولی پستی مدینه
کسی بر بازوی زهرا نمی زد
اگر دستم نمی بستی مدینه
شیخ رضا جعفری
اينها كه بسوي خانه ام تاخته اند
اينها كه مرا به گريه انداخته اند
با چادر و چوبه هاي بيت الاحزان
از بغض تو مشعل همگي ساخته اند
رضا رسول زاده
آرزوی علی
تـا عـلــی ماهَـش بـه ســوی قبـــر بُرد
مـاه، رخ از شــرم، پـشـت ابـــــر بُرد
آرزوهــا را عـلــی در خــــاک کـــرد
خـاک هــم گـویی گــریبـان چاک کرد
زد صــدا: ای خــاک، جـانـانــم بگیــر
تــن نـمـانــده هیـچ از او، جـانـــم بگیر
نــاگــهـان بـر یــاری دســــت خــــــدا
دسـتــی آمـد، همچو دست مصـطـفــی
گـوهــرش را از صــدف، دریا گرفت
احـمــــد از دامـاد خـود، زهــرا گرفت
گـفـتـش ای تـاج ســر خیــل رُسُــــــــل
وی بَــر تـــو خُــرد، یکسر جزء و کل
از مــن ایــن آزرده جـانـــت را بـگـیـر
بـازگــردانــدم، امـانــت را بـگیــــــــــر
بــار دیــگر، هـدیـه ی داور بـگـیــــــــر
کــوثـــرت از سـاقــــی کـوثــــــــر بگیر
مــی کِـشــد خجلــت عـلــی از محضـرت
یــاس دادی، می دهد نیلوفــرت
علی انسانی
گریه میکند
گل، بر من و جوانی من گریه میکند
بلبل به خسته جانی من گریه میکند
از بس که هست غم به دلم، جای آه نیست
مهمان به میزبانی من گریه میکند
از پا فتاده پا و ز کار اوفتاده دست
بازو به ناتوانی من گریه میکند
گلهای من هنوز شکوفا نگشتهاند
شبنم به باغبانی من گریه میکند
در هر قدم نشینم و خیزم میان راه
پیری، بر این جوانی من گریه میکند
گردون، که خود کمان شده، با چشم ابرها
بر قامت کمانی من گریه میکند
این آبشار نیست که ریزد، که چشم کوه
بر چهرهی خزانی من گریه میکند
فردا مدینه نشنود آوای گریهام
بر مرگ ناگهانی من گریه میکند
علی انسانی
آفتاب خانه حیدر
یک گل نصیبم از دو لب غنچه فام کن
یا پاسخ سلام بگو یا سلام کن
ای آفتاب خانه حیدر مکن غروب
این سایه را تو بر سرمن مستدام کن
پیوسته نبض من به دو پلک توبسته است
بر من تمام من نگهی را تمام کن
تا آیدم صدای خدای علی به گوش
یک بار با صدای گرفته صدام کن
از سرو قدشکسته نخواهدکسی خرام
ای قامتت قیامت من کم قیام کن
در های خلد بر رخ من باز می کنی
از مهر همره دو لبت یک کلام کن
این کعبه بازویش حجرالاسودعلیست
زینب بیا و با حجرم استلام کن
علی انسانی
سینه سوخته
ای شمع سینه سوختهی انجمن علی
تقدیر تست سوختن و ساختن، علی
ای رهبری که منزویات کرده جهل خلق
ای آشنای درد، غریب وطن علی
من پهلویم شکسته و تو دل شکستهای
من بر تو گریه میکنم و تو، به من علی
من سینه خُرد گشته و تو سینه سوخته
من با تو گفتم و تو به کس دم مزن علی
من بازویم سیه شده تو دست، روی دست
بر گو کجاست بازوی خیبر شکن علی
سربسته به، که بعد حمایت ز حقّ تو
در اختیار من نَبُوَد دست من علی
گفتم به شب کفن کن و شب دفن کن ولیک
از تن نمانده هیچ برای کفن علی
علی انسانی
پرستاری ندارم
چه غم گر هر کسی از من بجز غم رو بگرداند
مبادا از سرم رو کاسهی زانو بگرداند
رهین منّت دردم که بنشسته به پهلویم
به بستر، او مرا زین سوی، بر آن سو بگرداند
نگاه شوهر تنهای من این راز میگوید
که دیده؛ همسری از همسر خود رو بگرداند
ز بس بیزارم از دشمن عیادت چون کند از من
کمک از فضّه گیرم تا رخم از او بگرداند
دلم را مژده دادم تا اجل آید به امدادم
کجا بیمار رو، از کاسهی دارو بگرداند
پرستاری ندارم بر سر بالین بیماری
مگر آهم ازین پهلو به آن پهلو بگرداند
فدایی علی هستم پی حفظش دلم خواهد
اجل دست مرا گیرد به دور او بگرداند
علی انسانی
هجده نفس
از آسمان آمدم من از سمت عرش يگانه
از آن طرفـها كه بامش هرگـز ندارد كرانه
اول بنـا بود چندين و چنـد روزي بمانم
در گوشه اي از مدينه در برهـه اي از زمانه
نزديك هجده نفس بود عمرم در اين خاك خاكي
يك عمر هجده بهاره يك عمر پيغمبرانـه
مي خواستم پر بگيرم برگردم آنجـا كه بـودم
بالم شكست و نشستم دو ماه در كنج لانه
كردند كاري كه هر شب پيش نـگاه مدينه
سر مي زدم كوچه كوچه ، در مي زدم خانه خانه
هم دستم از شانه افتـاد هم شانه از دستم افتـاد
تـا كه پريشان بمانـد اين گيسوي دختـرانه
بالم اگر پربگيرد پـرواز از سر بگيـرد
ديگـر نمي ماند از من حتي نشان ِ نشانه
من مال اينجـا نـبودم تـا كه در اينجـا بمانـم
از آسمان آمدم من پس مي روم سمت خـانه
علی انسانی
تشیع آیینه
نیمه شب تابوت را برداشتند
بار غم بر شانهها بگذاشتند
هفت تن، دنبال یک پیکر، روان
وز پی آن هفت تن، هفت آسمان
این طرف، خیل رُسُل دنبال او
آن طرف احمد به استقبال او
ظاهراً تشییع یک پیکر ولی
باطناً تشییع زهرا و علی
امشب ای مَه، مهر ورزو، خوش بتاب
تا ببیند پیش پایش آفتاب
دو عزیز فاطمه همراهشان
مشعل سوزانشان از آهشان
ابرها گریند بر حال علی
میرود در خاک آمال علی
چشم، نور از دست داده، پا، رمق
اشک، بر مهتاب رویش، چون شفق
دل، همه فریاد و لب، خاموش داشت
مُردهای تابوت، روی دوش داشت
آه، سرد و بغض، پنهان در گلوی
بود با آن عدّه، گرم گفت و گوی
آه آه ای همرهان، آهستهتر
میبرید اسرار را، سر بستهتر
این تنِ آزرده باشد جان من
جان فدایش، او شده قربان من
همرهان، این لیلهی قدر من است
من هلال از داغ و این بدر من است
اشک من زین گل، شده گلفامتر
هستیام را میبرید، آرامتر
وسعت اشکم به چشم ابر نیست
چارهای غیر از نماز صبر نیست
چشم من از چرخ، پُر کوکبترست
بعد از امشب روزم از شب، شبترست
زین گل من باغ رضوان نفحه داشت
مصحف من بود و هجده صفحه داشت
مرهمی خرج دل چاکم کنید
همرهان، همراه او خاکم کنید
علی انسانی
غسل آیینه
بُرد در شب تا نبیند بینقاب
ماه نورانی تر از خود، آفتاب
بُرد در شب پیکری همرنگ شب
بعد از آن شب، نام شب شد ننگ شب
شسته دست از جان، تن جانانه شست
شمع شد، خاکستر پروانه شست
روشنانش را فلک خاموش کرد
ابرها را پنبههای گوش کرد
تا نبیند چشم گردون، پیکرش
نشنود تا ضجّههای همسرش
هم مدینه سینهای بیغم نداشت
هم دلی بیاشک و خون، عالم نداشت
نیست در کس طاقت بشنیدنش
با علی یا رب چه شد؟ با دیدنش
درد آن جان جهان، از تن شنید
راز غسل از زیر پیراهن شنید
جان هستی گشته بود از تن جدای
نیستی میخواست، هستی از خدای
دست دست حق چو بر بازو رسید
آنچنان خم شد که تا زانو رسید
دست و بازو گفتگوها داشتند
بهر هم، باز آرزوها داشتند
دست، از بازوی بشکسته خجل
بازو از دستی که شد بسته خجل
با زبان زخم، بازو، راز گفت
دست حق، شد گوش و آن نجوا شنفت
سینه و بازو و پهلو از درون
هر سه بر هم گریه میکردند خون
گفت بازو، من که رفتم خونفشان
تو، یدالله، فوق ایدیهم، بمان
راز هستی در کفن پیچیده شد
لالهای با یاسمن پوشیده شد
علی انسانی
نماز و رکوع
چه میشد؟ گر مرا با غربت خود آشنا میکرد
چه میشد سفرهاش گر، گل برای غنچه وا میکرد
چرا میکرد دور از چار طفلش بستر خود را
گل از چه خویش را از غنچههای خود جدا میکرد
اگر از گریهاش همسایگان را شکوه بر لب بود
دل شبها نمیزد پلک و آنان را دعا میکرد
به چشم خویشتن دیدم که بشکستند بازویش
ولی مادر مگر دامان حیدر را رها میکرد
هم از سینه هم از بازوش خون میرفت در آن روز
ولیکن میدوید و باز بابم را صدا میکرد
نماز عشق نیّت کرد ما بین در و دیوار
ولی زان پس رکوع خود میان کوچهها میکرد
مرا میبرد و دست او به روی شانهی من بود
قد دختر، کنار مادرش کار عصا میکرد
نگاه بی رمق
علی که آینهی روشن خدای تو بود
همیشه آینهاش روی حق نمای تو بود
حدیث قدسی «لولاک» معتبر سندی است
که هر چه کرد خدا خلق، از برای تو بود
به خشت خشت سرایت، بهشت بَرد حسد
که توتیای مَلک گَردِ بوریای تو بود
ملک حضور تو را در نماز عاشق شد
ولیک شیفتهتر از مَلک خدای تو بود
ز پا نشست علی تا تو راه میرفتی
که دید دوش حسین و حسن عصای تو بود
نگاه بی رمقت با علی سخن میگفت
زبان درد دلت در نگاههای تو بود
به خانهی دل او نور داد و دلگرمی
جواب گرم سلامی که با صدای تو بود
ز گریهات همه هستی به گریه میافتاد
همین نه شهر مدینه پر از نوای تو برد
احرام آیینه
یافتم میقات من پشت دَرَست
حفظ «رب البیت» از حج برترست
رَمی شیطان کردم از امر جلیل
تا بگیرم کعبه از اصحاب فیل
بسته بودم پشت در احرام خود
رهسپر کردم به مسجد گام خود
سعی کردم تا نماند فاصله
از صفا تا مروه کردم هروَله
گفتم او شمع است و من پروانهام
بر نگردم بیعلی در خانهام
حجّ من رخسار حیدر دیدن است
طوف من دور علی گردیدن است
آنقدر ای قبلهی بیتالحرام
دور تو گشتم که شد حجّم، تمام
رهبر مظلوم
نه چون پروانه ام كز سوز غم بال و پرم سوزد
من آن شمعم كه از شب تا سحر پا تا سرم سوزد
همان بهتر نگردد هيچ كس نزديك اين بستر
كه دانم هر كسى آيد كنار بسترم، سوزد
گذارد دست خود بر سينه سوزان من زينب
ولى من بيم آن دارم كه دست دخترم سوزد
مگير اى رهبر مظلوم! زانو در بغل ديگر
كه اين ديدار طاقت سوز، جان و پيكرم سوزد
نه تنها چشم عين اللَّه، سراپاى على گريد
چو از من مى كند پنهان، به نوع ديگرم سوزد
چنان چيدند امّت نارسيده ميوه دل را
كه هرگه مى كنم يادش، ز غم برگ و برم سوزد
علی انسانی
بقعه بقيع
گلواژه 2 ص 104
غفورزاده كاشانى «شفق»
جلوه جنتبه چشم خاكيان دارد بقيع
جلوه جنتبه چشم خاكيان دارد بقيع يا صفاى خلوت افلاكيان دارد بقيع
گر حصار كعبه را جبريل دربانى كند صد چو موسى و مسيحا پاسبان دارد بقيع
گر چه با شمع و چراغ اين آستان بيگانه است الفتى با مهر و ماه آسمان دارد بقيع
گرچه محصولش بظاهر يك نيستان ناله است يك چمن گل نيز در آغوش جان دارد بقيع
گرچه مىتابد بر او خورشيد سوزان حجاز از پر و بال ملائك سايبان دارد بقيع
ميتوان گفت ازگلاب گريه اهل نظر بى نهايت چشمه اشك روان دارد بقيع
بشكند بار امانت گرچه پشت كوه را قدرت حمل چنين بار گران دارد بقيع
تا سروكارش بود با عترت پاك رسول كى عنايتبا كم و كيف جهان دارد بقيع
اين مبارك بقعه را حاجتبنور ماه نيست در دل هر ذره خورشيدى نهان دارد بقيع
اينكه ريزد از در و ديوار او گرد ملال هر وجب خاكش هزاران داستان دارد بقيع
چون شد ابراهيم قربان حسين فاطمه پاس حفظ اين امانت را بجان دارد بقيع
فاطمه بنت اسد عباس عم، ام البنين اينهمه همسايه عرش آستان دارد بقيع
در پناه مجتبى در ظل زين العابدين ارتباط معنوى با قدسيان دارد بقيع
باقر علم نبى و صادق آل رسول خفتهاند آنجا كه عمر جاودان دارد بقيع
×××
قرنها بگذشته بر اين ماجرا اما هنوز داغ هجده ساله زهراى جوان دارد بقيع
كس نميداند چرا يا قرة عين الرسول منظره فصل غم انگير خزان دارد بقيع
آخر اينجا قصه گوى رنجبى پايان تست غصه و غم كاروان در كاروان دارد بقيع
خفته بين منبر و محرابى اما بازهم از تو اى انسيه حورا نشان دارد بقيع
راز مخفى بودن قبر ترا با ما نگفت تا بكى مهر خموشى بر دهان دارد بقيع؟
شب كه تنها ميشود با خلوت روحانىاش اى مدينه انتظار ميهمان دارد بقيع
شب كه تاريك است و در بر روى مردم بستهاند زائرى چون مهدى صاحب زمان دارد بقيع
كاش باشد قبضه خاكم در آن وادى «شفق» چون ز فيض فاطمه خط امان دارد بقيع
محمد جواد غفور زاده كاشانى (شفق)
دختر پيغمبر در شعر فارسى
سيد جعفر شهيدى
زندگاني فاطمه زهرا سلام الله عليها ص 211
ستايشگران بنىهاشم و حدود آزادى آنان در دوره خلفا
چنانكه در فصل گذشته خوانديد،از نيمه دوم سده نخستين هجرت،برغم تمايل حكومت دمشق،در شعر عربى نشانههائى از گرايش به خاندان پيغمبر پديد گشت. (1) بحق دانستن آنان، سوگوارى در مصيبت اين خاندان،ناخشنودى نمودن از ستمهائى كه بر ايشان رفت.و گاه نكوهشى از آن مردم كه موجب چنين ستم شدند.از ميان آن شعرها نمونههائى انتخاب گرديد كه با زندگانى دختر پيغمبر (ص) ارتباطى داشت.اما آنچه درباره امير المؤمنين على عليه السلام و فاجعه كربلا سروده شده فراوانست،چندانكه در چند مجلد بزرگ جاى خواهد گرفت.
با بر افتادن امويان بسال يكصد و سى و دو هجرى اين دسته از شاعران مجال فراخترى يافتند. و با آنكه عباسيان از آل على دلى خوش نداشتند،براى ريشهكن ساختن مانده خاندان اموى ستايندگان بنى هاشم را آزاد مىگذاشتند،و اگر ضمن ستايش آل پيغمبر از آل عباس هم مدحى مىكردند،ستاينده بىجايزه وصلت نمىماند.اما بهر حال آزادى آنان تا آنجا بود كه مدح علويان با نكوهش عباسيان توام نباشد و گرنه شاعر بجان خود امان نمىيافت-چنانكه درباره منصور نمرى خوانديد-گاهى هم زمامدارانى چون متوكل و معتصم كمترين گرايشى را بآل على (ع) بر نمىتافتند و از آزار شاعران ثناگوى آنان دريغ نمىكردند.
با گسترش تسلط ديلميان بر بغداد،در اين شهر كه از سالها پيش مركز اجتماعى شاعران شيعى شده بود،انجمنها تشكيل گرديد كه در آن فضيلتهاى اهل بيت را مىخواندند و بر مظلوميت آنان اشك مىريختند.نمونهاى از آن مجلسها در فصلى كه با عنوان«براى عبرت تاريخ»گشوديم از نظر خواننده گذشت.
اما در شعر فارسى چنانكه در اين فصل خواهيد ديد،ستايش آل پيغمبر و گرايش به على (ع) و خاندان او از سده چهارم هجرى آغاز شده،و شمار اين شعرها (آنچه در دست ماست) در سراسر حكومتسامانيان غزنويان،سلجوقيان و خوارزمشاهيان بسيار اندك است.
در آن دسته از شعرها كه بعنوان نخستين شعرهاى درى معرفى شده جز وصف طبيعت و ستايش حكومت چيزى نمىبينيم.
آيا مىتوان گفت همه شعرهاى فارسى ايران اسلامى كه تا سده چهارم هجرى بزبان درى يا ديگر لهجههاى ايرانى سروده شده از اين نوع بوده است؟هر چند نمىتوان بدين پرسش پاسخ مثبت داد،اما گمان نمىرود شعرهاى در موضوع مورد بحث ما سروده شده باشد.در اينصورت علت آن چيست؟فشار سختحكومت؟جاى چنين احتمالى هست.و ما مىدانيم از سال چهل و سوم هجرى تا پايان حكومت وليد بن عبد الملك بن مروان،ايران و منطقه شرقى زير فشار حاكمانى چون زياد،عبيد الله،حجاج بن يوسف،پسر اشعث.و كسانى از اين دست مردم،روزگار مىگذرانده است.اما چرا در مدينه كه مستقيما زير نظر خاندان اموى بود،كميتبه ستايش هاشميان بر مىخيزد ولى در نيشابور،طوس،غزنه و هرات نظير چنين شاعرى را نمىبينيم؟. آيا مىتوان گفت در سده نخستين هجرت مردم ايران از خاندان پيغمبر (ص) و آنچه بر سر آنان رفت اطلاعى نداشتند؟هرگز جاى چنين احتمالى نيست.از اين گذشته در فاصله تقريبا نيم قرن از حكومت وليد بن عبد الملك تا پايان كار مروان بن محمد كه گروههاى مقاومت در شرق ايران مخفيانه سرگرم كار بودند و بنام حكومتخاندان پيغمبر«الرضا من آل محمد»شعار مىدادند،مىتوان گفت هيچگونه شعرى كه بازگوينده اين تمايل باشد سروده نشده؟مىدانيم شعر عامل مهمى براى تحريك عاطفه و احساس عمومى است.آيا مىتوان گفتحكومتها و يا عاملان آنان چنين شعرها را از ميان بردهاند؟اگر چنين است چرا با شعر عربى چنين معاملهاى نشده است؟مضمون شعرهاى عربى مذمت مستقيم از خلفاى اموى و عباسى بود،در صورتيكه اگر در زبان فارسى چنين شعرهايى سروده شده باشد،تعريض به حاكمان صفارى،سامانى و يا غزنوى نبوده،چه آنان دخالتى در آن ستمكارىها نداشتهاند.
درست است كه بحث ما درباره شعر درى است و اين لهجه از سده سوم رسميتيافت،اما در شعر تازى هم كه ايرانيان عربىگو سرودهاند چنان نمونههائى ديده نمىشود.از سده چهارم هجرى يعنى همزمان با تاسيس دولتهاى شيعى در ايران مركزى است كه گاهگاه نظير اين مضمونها در شعر فارسى ديده مىشود:
مدحت كن و بستاى كسى را كه پيمبر بستود و ثنا كرد و بدو داد همه كار (2)
و يا اين نمونه:
چنين زادم و هم بدين بگذرم همين دان كه خاك ره حيدرم (3)
و يا اين بيتها:
مرا شفاعت اين پنج تن بسنده بود كه روز حشر بدين پنج تن رسانم تن بهين خلق و برادرش و دختر و دو پسر محمد و على و فاطمه حسين و حسن (4)
در اواخر سده چهارم كه فاطميان بر مصر دستيافتند و حكومتى مقتدر را پى افكندند وصيتشهرت آنان بديگر كشورهاى اسلامى رسيد و در شرق ايران طرفدارانى پيدا كردند، شاعران فارسى گوى آن سامان بمدح اهل بيت زبان گشودند و نمونه برجسته آنان ناصر خسرو علوى است.ليكن باز هم در سراسر قرن پنجم و ششم.شمار شعرهائى كه در مدح آل پيغمبر بفارسى سرودهاند،فراوان نيست.شگفت اينكه در سده پنجم شيعيان در بغداد و مركز خلافت عباسى انجمنها تشكيل مىدادند و بر مصيبت اهل بيت مىگريستند و نمونهاى از اين مجلسها در فصلى كه با عنوان«براى عبرت تاريخ»گشوديم از نظر خواننده گذشت،اما در شرق ايران دور افتادهترين نقطه بمركز خلافت،ناصر خسرو بايد از بيم جان از بيغولهاى به بيغوله ديگر پناه برد.اين چنين سختگيرى را بايد بحساب عباسيان گذاشت و يا بحساب خوش خدمتى حكومتهاى محلى كه براى پايدارى خود،خشنودى خاطر آنان را از هر راهى مىجستند،و يا بحساب پاىبندى سخت مردم اين منطقه بمذهب سنت و جماعت و يا پذيرش وضع (پس از مقاومتى اندك) ،بحثى است كه پس از گذشت هزار سال آنچه پيرامون آن نوشته شود حدس و گمانى است كه منشا آن نيز تمايل و عاطفه و يا طرز تفكر بحث كننده است.بهر حال چنانكه نوشتيم از نشات زبان درى در شرق ايران تا دهه نخستين سده هفتم،از شعر فارسى آنچه در ستايش خاندان پيغمبر سروده شده نمونههائى اندك است.و نام دختر پيغمبر به تلويح يا ضمنى در بعض اين بيتها ديده مىشود.با هجوم مغولان بايران براى مدتى بيش از يكصد سال همه چيز درهم ريخت و در سده هشتم هجرى است كه شاعران شيعى در نقاط مختلف كشور ايران بمدح اهل بيت زبان مىگشايند.
در پايان اين فصل اين نمونه شعرهاى از نظر خواننده مىگذرد و چنانكه مىبينيم طولانىترين مديحه از خواجوى كرمانى و ابن حسام خوسفى است.
آنچه در اين فصل فراهم آمده،به پايان قرن نهم خاتمه مىيابد.چه قرن دهم آغاز سميتيافتن مذهب شيعه در ايران است و در اين دوره است كه قسمت مهمى از شعر فارسى را مديحهها و مرثيههاى اهل بيت تشكيل مىدهد.
ناصر خسرو
ابو معين ناصر بن خسرو بن حارث قباديانى بلخى متولد به سال 394 و متوفى بسال 481 هجرى قمرى از شيعيان اسماعيلى و مداح خلفاى فاطمى مصر و حجت از سوى ايشان،در جزيره خراسان.
آنروز در آن هول و فزع بر سر آن جمع پيش شهدا دست من و دامن زهرا تا داد من از دشمن اولاد پيمبر بدهد بتمام ايزد داد ارتعالى
ديوان.تقوى ص 4
شمس وجود احمد و خود زهرا ماه ولايتست ز اطوارش دخت ظهور غيب احد احمد ناموس حق و صندق اسرارش هم مطلع جمال خداوندى هم مشرق طليعه انوارش صد چون مسيح زنده ز انفاسش روح الامين تجلى پندارش هم از دمش مسيح شود پران هم مريم دسيه ز گفتارش هم ماه بارد از لب خندانش هم مهر ريزد از كف مهيارش اين گوهر از جناب رسول الله پاكست و داور استخريدارش كفوى نداشتحضرت صديقه گرمى نبود حيدر كرارش جنات عدن خاك در زهرا رضوان ز هشتخلد بود عارش رضوان بهشتخلد نيارد سر صديقه گر بحشر بود يارش باكش ز هفت دوزخ سوزان نى زهرا چو هستيار و مدد كارش
ديوان ص 209
گفتا كه منم امام و ميراث بستد ز نبيرگان و دختر صعبى تو و منكرى گر اين كار نزديك تو صعب نيست و منكر ورمى بر وى تو با امامى كاين فعل شده است زو مشهر من با تو نيم كه شرم دارم از فاطمه و شبير و شبر
(ناصر خسرو.ديوان.مينوى و محقق ص 94)
سنائى
ابو المجد مجدود بن آدم.از شاعران قرن پنجم و ششم هجرى.متوفاى اوائل قرن ششم (518 هجرى) .
نشوى غافل از بنى هاشم وز يد الله فوق ايديهم داد حق شير اين جهان همه را جز فطامش نداد فاطمه را
(حديقه.مدرس رضوى ص 261)
در صفت كربلا و نسيم مشهد معظم
آل ياسين بداده يكسر جان عاجز و خوار و بى كس و عطشان كرده آل زياد و شمر لعين ابتداى چنين تبه در دين مصطفى جامه جمله بدريده على از ديده خون بباريده فاطمه روى را خراشيده خون بباريده بى حد از ديده
(حديقه.ص 270)
قوامى رازى
بدر الدين قوامى از شاعران معروف نيمه اول قرن ششم.متوفى در نيمه دوم قرن ششم هجرى.
در مرثيه سيد الشهداء
زهرا و مصطفى و على سوخته ز درد ماتم سراى ساخته بر سدره منتها در پيش مصطفى شده زهراى تنگدل گريان كه چيست درد حسين مرا دوا ايشان درين كه كرد حسين على سلام جدش جواب داد و پدر گفت مرحبا زهرا ز جاى جست و به رويش در اوفتاد گفت اى عزيز ما تو كجائى و ما كجا چون رستى از مصاف و چه كردند با تو قوم مادر در انتظار تو دير آمدى چرا حب ياران پيمبر فرض باشد بى خلاف ليكن از بهر قرابت هستحيدر مقتدا بود با زهرا و حيدر حجت پيغمبرى لاجرم بنشاند پيغمبر سزائى با سزا
(ديوان.ص 1206-127)
اثير اخسيكتى
از شاعران سده ششم هجرى و متوفى بسال 577 يا 579 هجرى قمرى.
سبزه فكنده بساط بر طرف آبگير لاله حقه نماى شعبده بو العجب پيش نسيم ارغوان قرطه خونين بكف خون حسينيان باغ كرده چو زهرا طلب
(ديوان ركن الدين همايون فرخ ص 27)
خواجوى كرمانى
ابو العطا كمال الدين محمود مرشدى متولد به سال 689 و متوفى بسال 753 هجرى قمرى.
روشنان قصر كحلى گرد خاك پاى او سرمه چشم جهان بين ثريا كردهاند با وجود شمسه گردون عصمت فاطمه زهره را اين تيره روزان نام زهرا كردهاند خون او را تحفه سوى باغ رضوان بردهاند تا از آن گلگونه رخسار حورا كردهاند باز ديگر بر عروس چرخ زيور بستهاند پرده زر بفتبر ايوان اخضر بستهاند چرخ كحلى پوش را بند قبا بگشودهاند كوه آهن چنگ را زرين كمر در بستهاند اطلس گلريز اين سيما بگون خرگاه را نقش پردازان چينى نقش ششتر بستهاند مهد خاتون قيامت مىبرند از بهر آن ديده بانان فلك را ديدهها بر بستهاند دانه ريزان كبوتر خانه روحانيان نام اهل بيتبر بال كبوتر بستهاند دل در آن تازى غازى بند كاندر غزو روم تازيانش شيهه اندر قصر قيصر بستهاند
(ديوان.ص 133-134)
منظومه محبت زهر او آل او بر خاطر كواكب از هر نوشتهاند دوشيزگان پردهنشين حريم قدس نام بتول بر سر معجز نوشتهاند.
(ديوان.ص 584)
از آن بوصلت او زهره شد بدلالى كه از شرف قمرش در سراچه دربان بود چون شمع مشرقى از چشم ساير انجم ز بس اشعه انوار خويش پنهان بود نگشت عمر وى از حى (6) فزون ز روى حساب چرا كه زندگى او بحى حنان بود وراى ذروه افلاك آستانه اوست زمرغزار فردايس آب و دانه اوست بدسته بند رياحين باغ پيغمبر كه بود نيره برج قدس را خاور عروس نه تتق (7) لاله برگ هفت چمن (8) تذرو هشت گلستان (9) و شمع شش منظر ز نام او شده نامى سه فرع (10) و چار اصول (11) بيمن او شده سامى دو كاخ و پنج قمر (12) كهينه سورى (13) بيت العروس او ساره (14) كمينه جاريه خانه دار او هاجر (15) بمطبخش فلك دود خورده را در پيش زمه طبقچه سيم و ز مهر هاون زر ز سفره انا املح (16) طعام او نمكين ز شكر انا افصح (17) كلام او شيرين
(ديوان ص 615)
ابن يمين
محمود بن يمين الدين فريومدى.از شاعران سده هشتم هجرى و از ستايشگران خاندان سربدارى و وابسته بدين خاندان.بسال هفتصد و شصت و نه هجرى درگذشته است.
شنيدم ز گفتار كارآگهان بزرگان گيتى كهان و مهان كه پيغمبر پاك والا نسب محمد سر سروران عرب چنين گفت روزى باصحاب خود بخاصان درگاه و احباب خود كه چون روز محشر در آيد همى خلايق سوى محشر آيد همى منادى بر آيد بهفت آسمان كه اى اهل محشر كران تا كران زن و مرد چشمان بهم بر نهيد دل از رنج گيتى بهم بر نهيد كه خاتون محشر گذر مىكند ز آب مژه خاك تر مىكند يكى گفت كاى پاك بى كين و خشم زنان از كه پوشند بارى دو چشم جوابش چنين داد داراى دين كه بر جان پاكش هزار آفرين ندارد كسى طاقت ديدنش ز بس گريه و سوز و ناليدنش بيك دوش او بر،يكى پيرهن بزهر آب آلوده بهر حسن ز خون حسينش بدوش دگر فرو هشته آغشته دستار سر بدينسان رود خسته تا پاى عرش بنالد بدرگاه داراى عرش بگويد كه خون دو والا گهر از ين ظالمان هم تو خواهى مگر ستم كس نديدست از اين بيشتر بده داد من چون توئى دادگر كند ياد سوگند يزدان چنان بدوزخ كنم بندشان جاودان چه بد طالع آنظالم زشتخوى كه خصمان شوندش شفيعان او
(ديوان.حسينعلى باستانى راد ص 589-590)
ابن حسام
محمد بن حسام الدين خوسفى از شاعران مشهور قرن نهم.شاعر مقتدر طبع و عالم بلند همت كه عمر خود را به مدح خانواده پيغمبر گذراند،و مردمان را براى نواله ستايش نگفت چنانكه گويد:
شكم چون به يك نان توان كرد سير مكش منتسفره اردشير
سراينده خاوران نامه و ديوان او مركب از قصيدهها و ترجيعبندها و مخمسها و ديگر انواع شعر است.متوفى بسال هشتصد و هفتاد و پنج هجرى قمرى.
قصيده در مدح فاطمه زهرا
چنين گفت آدم عليه السلام كه شد باغ رضوان مقيمش مقام كه با روى صافى و با راى صاف زهر جانبى مىنمودم طواف يكى خانه در چشمم آمد ز دور برونش منور ز خوبى و نور زتابش گرفته رخ مه نقاب ز نورش منور رخ آفتاب كسى خواستم تا بپرسم بسى بسى بنگريدم نديدم كسى سوى آسمان كردم آنگه نگاه كه اى آفريننده مهر و ماه ضمير صفى از تو دارد صفا صفا بخشم از صفوت مصطفى! دلم صافى از صفوت ماه كن ز اسرار اين خانه آگاه كن ز بالا صدائى رسيدم بگوش كه يا اى صفى آنچه بتوان بگوش! دعايى ز دانش بياموزمت چراغى ز صفوت برافروزمت بگو اى صفى با صفاى تمام بحق محمد عليه السلام بحق على صاحب ذوالفقار سپهدار دين شاه دلدل سوار بحق حسين و بحق حسن كه هستند شايسته ذو المنن بخاتون صحراى روز قيام سلام عليهم عليهم سلام كز اسرار اين نكته دلگشاى صفى را ز صفوت صفايى نماى صفى چون بكرد اين دعا از صفا درودى فرستاد بر مصطفى در خانه هم در زمان باز شد صفى از صفايش سر انداز شد يكى تخت در چشمش آمد ز دور سرا پاى آن تخت روشن ز نور نشسته بر آن تخت مر دخترى چو خورشيد تابان بلند اخترى يكى تاج بر سر منور ز نور ز انوار او حوريان را سرور يكى طوق ديگر بگردن درش بخوبى چنان چون بود در خورش دو گوهر بگوش اندر آويخته ز هر گوهرى نورى انگيخته صفى گفتيا رب نمىدانمش عنايتبخطى كه بر خوانمش خطاب آمد او را كه از وى سؤال بكن تا بدانى تو بر حسب و حال بدو گفت من دخت پيغمبرم باين فر فرخندگى در خورم همان تاج بر فرق من باب من دو دانه جواهر حسين و حسن همان طوق در گردن من على است ولى خدا و خدايش ولى است چنين گفت آدم كه اى كردگار درين بار گه بنده راهستبار مرا هيچ از اينها نصيبى دهند ازين خستگيها طبيبى دهند خطابى بگوش آمدش كاى صفى دلت در وفاهاى عالم و فىكه اينها به پاكى چو ظاهر شوند بعالم به پشت تو ظاهر شوند صفى گفتبا حرمت اين احترام مرا تا قيام قيامت تمام
مهمانى كردن فاطمه جناب پيغمبر را
باز بر اطراف باغ از چمن گل عذار مجمره پر عود كرد بوى خوش نو بهار مقنعه بر بود باد از سر خاتون گل برقع خضرا گشود از رخ گل پردهدار مريم دوشيزه بود غنچه ز آبستنى در پس پرده ز دلتنگى خود شرمسار سر و سهى ناز كرد سركشى آغاز كرد سنبل تر باز كرد نافه مشك تتار گل چه رخ نيكوان تازه و تر و جوان مرغ بزارى نوان بر طرف مرغزار بر صفتحسب حال گشته قوافى سگال بلبل وامق عذار بر گل عذرا عذار ناله كنان فاخته تيغ زبان آخته سرو سرافراخته چون قد دلجوى يار باد رياحين فروش خاك زمين حله پوش لاله شده جرعه نوش در سر نرگس خمار برق ثواقب فروغ تيغ كشان از سحاب ز آتش دل ميغ را چشم سيه اشكبار از پى زينت گرى لعبت ايام را لاله شده سرمهدان گل شده آيينه دار از دل خاراى سنگ آمده بيرون عقيق لاله رخ افروخته بر كمر كوهسار بوى بنفشه بباغ كرده معطر دماغ لاله خور زين چراغ در دل شبهاى تار يا قلم من فشاند بر ورق گل عبير يا در جنت گشاد خازن دار القرار يا مگر از تربت دختر خير البشر باد سحرگه فشاند بر دل صحرا غبار مطلعة الكوكبين نيرة النيرين سيدة العالمين بضعه صدر الكبار ماه مشاعل فروز شمع شبستان او ترك فلك پيش او جاريه پيش كار ريشه كش معجرش مفتخرات الخيام رايحه چادرش نفحه عود و قمار كسوت استبرقش اطلس نه توى چرخ سندس والاى او شعرى شعرى شعار بردگى عصمتش پرده نشينان قدس كرده بخاك درش خلد برين افتخار رفته بجاروب زلف خاك درش حور عين طره خوشبوى را كرده از آن مشكبار آنچه ز گرد رهش داده برضوان نسيم روشنى چشم را برده حوارى بكار در حرم لايزال از پى كسب كمال خدمت او خالدات كرده بجان اختيار مطبخيان سپهر هر سحرى مىنهند بر فلك از خان او قرصه گاور سه دار با شرف شرفه طارم تعظيم او كنگره نه فلك كم ز يكى كو كنار در حرم عرش او از پى زينتگرى هندوى شب و سمه كوب صبح سپيداب كار زهره جادو فريب از سر دست آمده پيش كش آورد پيش هديه او را سوار معجر سر فرقدين تحفه فرستاده پيش مشترى انگشترى داده و مه گوشوار زهره بسوى او رفتبدار السرور بستبمشاطگى در كف حوران نگار در شب تزويج او چرخ جواهر فروش كرد بساط فلك پر درر آبدار پرده نشينان غيب پرده بياراستند گلشن فردوس شد طارم نيلى حصار بس كه جواهر فشاند كوكبه در موكبش پرده گلريز گشت پر گهر شاهوار مشعله داران شام بر سر بام آمدند مشعله افروز شد هندوى شب زندهدار گشت مزين فلك سدره نشين شد ملك تا همه روحانيان يافتبيكجا قرار جل تعالى بخواند خطبه تزويج او با ولى الله على بر سر جمع آشكار روح مقدس گواه با همه روحانيان مجمع كروبيان صف زده بر هر كنار خازن دار الخلود خلد جنان در گشود تا بتوانند كرد زمره حوران نظار همچو نسيم بهشتخواست نسيمى ز عرش كز اثر عطر او گشت هوا مشكبار باد چو در سدره زد بر سر حوراى عين لؤلؤ و مرجان بريخت از سر هر شاخسار خيمه نشينان خلد بسكه بچيدند در مر همه را گشت پر معجر و جيب و كنار اينت عروسى و سور اينتسراى سرور اينتخطيب و گواه اينت طبق با نثار اى بطهارت بتول لاله باغ رسول كوكب تو بى فضول عصمت تو بى عوار بابك بدر الدجا زوجك خير التقى انك فخر النسا چشم و چراغ تبار مقصد عالم توئى زينت آدم توئى عفت مريم توئى اخير خير الخيار مام حسين و حسن فخر زمين و زمن همسر تو بو الحسن تازى دلدار سوار اى كه ندارى خبر از شرف و قدر او يك ورق از فضل او فهم كن و گوش دار بر ورقى يافتم از خط باباى خويش راست چو بر برگ گل ريخته مشك تتار بود كه روزى رسول بعد نماز صباح روى بسوى على كرد كه اى شهسوار هيچ طعاميت هست تا بضيافت رويم نام تكلف مبر عذر توقف ميار گفت كه فرماى تا جانب خانه رويم خواجه روان گشت و شاه بر اثرش اشكبار زانكه بخانه طعام هيچ نبودش گمان تا بدر خانه رفت جان و دل از غم فكار پيش درون شد على رفتبر فاطمه گفت پدر بر در است تا كند اينجا نهار فاطمه دلتنگ شد زانكه طعامى نبود كرد اشارت بشاه گفت پدر را درار با حسن و با حسين هر دو به پيش پدر باش كه من بنگرم تا چه گشايد ز كار خواند انس را و داد چادر عصمتبدو گفتببازار بر بى جهت انتظار تا بفروشم بزرو ز ثمن آن برم طرفه طعامى لطيف پيش خداوندگار شد پدرم ميهمان چادر من بيع كن از ثمن آن برم زود طعامى بيار چادر پشم شتر بافته و تافته از عمل دستخود رشته و را پود و تار چادر زهرا انس برد و بدلال داد بر سر بازار شهر تا كه شود خواستار مرد فروشنده چون جامه ز هم باز كرد يافت از و شعله نور چو رخشنده نار جمله بازار از آن گشت پر از مشغله زرد شد از تاب او بالش خور برمدار يكدو خريدار خواست و آن سه درم خواستند وان سه درهم را نكرد هيچكس آنجا چهار بود جهودى مگر بر در دكان خويش مهتر بعضى يهود محتشم و مالدار چادر و دلال را بر در دكان بديد نور گرفته از و شهر يمين و يسار خواجه بدو بنگريست گفت كه اين جامكك راستبگو آن كيست راستبود رستگار گفت كه چادر انس داده بمن زو بپرس واقف اين چادر اوست من نيم آگه ز كار گفت انس را جهود قصه چادر بگوى گفت تو گر ميخرى دست ز پرسش بدار گفتبجان رسول آنكه تو يارويى كين خبر از من مپوش راز نهفته مدار سر بسوى گوش او برد بآهستگى گفتبگويم ترا گر تو شوى راز دار چادر زهراست اين دختر خير الورى فاطمه خير النساء دختر خير الخيار شد پدرش ميهمان هيچ نبودش طعام داد بمن چادرش از جهة اضطرار تا بفروشم بزر و ز ثمن آن برم طرفه طعامى لطيف پيش خداوندگار خواجه دكان نشين عالم تورية بود ديد بسوى كتاب ديده چو ابر بهار از صحف موسوى چند ورق باز كرد تا كه بمقصد رسيد مرد صحايف شمار رو بسوى انس كرد كه اين جامه من از تو خريدم بچار پاره درم يكهزار قصه اين چادر پرده نشين رسول گفته بموسى بطور حضرت پروردگار گفته كه پيغمبر دور پسين را بود پرده نشين دخترى فاطمه با وقار روزى از آنجا كه هست مقدم مهمان عزيز مر پدرش را فتد بر در حجره گذار فاطمه را در سرا هيچ نباشد طعام تا بنهد پيش باب خواجه روز شمار چادر عصمتبرند تا كه طعامى خرند وز سه درم بيش و كم كس نبود خواستار مخلص من دوستى چار هزارش درم بدهد و در وجه آن نقره بوزن عيار ذكر قسم ميكنم من بخدائى خويش از قسمى كان بود ثابت و سخت استوار عزت آن چادر از طاعت كروبيان پيش من افزون بود از جهت اقتدار خاصه ترا يكهزار درهم ديگر دهم ليك مرا حاجتيست گر بتوانى برآر من چو نبى را بسى كردهام ايذا كنون هستسياه از حيا روى من خاكسار روى بدو كردنم،روى ندارد و ليك در حرم فاطمه خواهش من عرضه دار گر بغلامى خويش فاطمه بپذيردم عمر بمولائيش صرف كنم بنده وار رفت انس باز پس تا بحريم حرم بر عقب او جهود با دل اميدوار گفت انس را يهود چون برسى در حرم خدمت او عرضه كن تا كه مرا هستبار؟
رفت انس در حرم قصه به زهرا بگفت گفت كه تا من پدر را كنم آگه زكار فاطمه پيش پدر حال يهودى بگفت گفت پذيرفتمش گو انس او را درآر شد انس آواز داد تا كه در آيد يهود يافته اندر دلش نور محمد قرار سر بنهاد آن جهود بر قدم عرش سا كرد ز خاك درش فرق سرش تا جدار لفظ شهادت بگفتباز برون شد ز كو طوف كنان بر زبان نام خداوندگار چون بغلامى تو معتقد و مخلصم در حرمت زان يهود حرمت من كم مدار تا كه بود نور و نار روشن و سوزنده باد قسم محب تو نور قسط عدوى تو نار مىشد و ميگفت كيست همچو من اندر جهان از عرب و از عجم دولتى و بختيار فاطمه مولاى من دختر خير البشر من بغلامى او يافته اين اعتبار بر سر بازار و كوى بود در اين گفت و گوى تا كه بگسترده شد ظله نصف النهار چار هزار از يهود هشتصد و افزون برو مؤمن و دين ور شدند عابد و پرهيزگار روح قدس در رسيد پيش رسول خدا گفت هزاران سلام بر تو ز پروردگار موجب و مستوجب خشم خدا گشته بود چند هزار از يهود چند هزار از نصار بركت مهمانى دختر تو فاطمه داد زنار سموم اين همه را زينهار اى كه بعصمت توئى مطلع انوار قدس از زلل و معصيت دامن تو بى غبار ورد زبان ساخته نعمت تو ابن حسام تا بودش در بدن مرغ روان را قرار
پىنوشتها:
1.مقصود از اين شعرها شعرهائى است كه نشان دهنده مظلوميت آل پيغمبر باشد و گرنه شعرهاى مدحى از آغاز تاسيس حكومت اسلامى در مدينه سروده شد.
2.كسائى مروزى.
3.فردوسى.
4.غضائرى رازى.
5.قصيدهاى كه اين بيتها جزء آن آمده در چاپ مينوى.محقق ديده نمىشود.
6.اشارت استبه ساليان عمر دختر پيغمبر،حى بحساب جمل هيجده است.
7.نه افلاك.
8.هفتسياره.
9.هشتبهشت.
10.مواليد سه گانه:حيوان.نبات.معادن.
11.چهار آخشج:آب.باد.خاك.آتش.
12.هفت افلاك.
13.ميهمان.
14.زن ابراهيم (ع) و مادر اسحاق.
15.مادر اسماعيل (ع) .
16.ماخوذ از حديث«كان يوسف حسننا و لكنين املح» (سفينة البحار ج 2 ص 546) .
17.ماخوذ از حديث«انا افصح العرب بيدانى من قريش (سفينة البحار ج 2 ص 361) .
بسم اللّه الرحمن الرحيم
شهادت حضرت فاطمه زهراء (س) واقعيتى است كه منابع حديثى و تاريخ شيعه و سنّى بر آن گواه است. برخى به علت عدم آشنائى با حديث و تاريخ، در اين واقعيت ترديد نمودهاند. از اينرو گوشهاى از شواهد اين مصيبت بزرگ را تنها از منابع معتبر اهلسنّت تقديم پويندگان حق و حقيقت مىنمائيم.
* * *
قال رسول اللَّه (ص): «... فتكون اوّل من يلحقنى من اهل بيتى فتقدم علىّ محزونة مكروبة مغمومة مقتولة ».
(فاطمه) اولين كسى از اهلبيتم مىباشد كه به من ملحق مىگردد، پس بر من وارد مىشود، محزون، مكروب، مغموم، مقتول...
فرائد السمطين ج 2، ص 34
* * *
قال موسى بن جعفر (ع): انَّ فاطمة (س) صدّيقة شهيده.
اصول كاف
» بازگشت |
تاریخ : 5 آذر 1403 |
توسط : admin2 |
بازدیدها : 8 150 |
نظرات : 0
بازدید کننده گرامی ، بنظر می رسد که شما عضو سایت نیستید .
پیشنهاد می کنیم در سایت ثبت نام کنید و یا وارد سایت شوید.