بانک اشعار شهادت امام جواد ( ع)
بانک اشعار شهادت امام جواد ع
به ديوار قفس بشكسته ام بال و پر خود را
زدم تنــهاي تنـها ناله هاي آخر خود را
درون شعله همچون شمع سوزان آتشي دارم
كه آبم كرده و آتش زده پا تا سر خود را
قفس را در گشوده صيد را آزاد بگذاريد
كه در كنج قفس نگذاشت جز مُشتي پر خود را
بزن كف پايكوبي كن بيفشان دست، امّ الفضل
كه كُشتي در جواني شوهر بي ياور خود را
بيا و اين دم آخر به من ده قطره ي آبي
كه خوردم سالها خون دل غم پرور خود را
چه گويي اي ستمگر در جواب مادرم زهرا
اگر پرسد چرا لب تشنه كُشتي شوهر خود را
اجل بالاي سر، من در پي ديدار فرزندم
گهي بگشوده ام گه بسته ام چشم ترِ خود را
به ياد شعله هاي ناله ي إبن الرّضا «ميثم»
سِزَد آتش زني هم نخل، هم برگ و برِ خود را
حاج غلامرضا سازگار ميثم
شعر های شهادت امام جواد (ع)
«وادى غم»
سلام ما به رخ انور امام جواد
درود ما، به تن اطهر امام جواد
غریب بود و غریبانه جان سپرد و نبود
کسى به وادى غم، یاور امام جواد
ز آتش ستم خصم، آب شد تن او
به خاک حجره بود، بستر امام جواد
کسى نبود، به بالین آن امام همام
به غیر همسر بد اختر امام جواد
چه ظلمها که به حقش، نکرد ام الفضل
نگر، به دشمنى همسر امام جواد
به خشکى لب لعلش، نریخت آب کسى
به غیر دیده ى او خون تر امام جواد
به روى خاک، چو پروانه شد فدا و دریغ
چو شمع آب شده، پیکر امام جواد
فغان که آتش زهر ستم، به فصل شباب
شرر فکند، ز پا تا سر امام جواد
شاعر: محسن حافظى
«جود جواد»
اى جهان ریزه خوار خوان عطاى تو جواد
اى ز جود تو کرم گشته گداى تو جواد
من چه گویم به مدیحت که به قرآن کریم
گفته در آیه ى تطهیر خداى تو جواد
عاشر ماه رجب داد خدایت به رضا
که تو راضى به حقى حق به رضاى تو جواد
گل لبخند به لبهاى پیمبر رویید
تا شنیدى خبر نشو و نماى تو جواد
گشت از یمن قدوم تو دل فاطمه شاد
که على گفته جهانى به فداى تو جواد
محو از صحنه تاریخ شود واژه فقر
هر کجا خیمه زند جواد سخاى تو جواد
حاتم از لطف تو بیند نکند دعوى جود
اى بنازم به تو و قدر و بهاى تو جواد
عالمى گشت مصفا ز صفاى قدمت
اى صفا بخش دل خلق صفاى تو جواد
«بقیع»
کاش همچون لاله سوزم در بیابان بقیع
تا شبانگاهى شوم شمع فروزان بقیع
کاش سوى مکه تازد کاروان عمر من
تا کنم بیتوته یک شب در شبستان بقیع
کاش همچون پرتو خورشید در هر بامداد
اوفتم بر خاک قبرستان ویران بقیع
آرزو دارم بمانم زنده و با سوز حال
در بغل گیرم چو جان، قبر امامان بقیع
آرزو دارم ببینم با دو چشم اشکبار
جاى فرزندان زهرا را به دامان بقیع
آرزو دارم بیفتم بر قبور پاکشان
تا که گردم حایل خورشید سوزان بقیع
آرزو دارم که اندر خدمت صاحب زمان
قبر زهرا را ببوسم در بیابان بقیع
آرزو دارم که همچون گوهر غلطان اشک
از ارادت رخ نهم بر خاک ایوان بقیع
اندر آنجا خفته چون قربانیان راه حق
اى موید جان عالم باد قربان بقیع
شاعر:رضاموید
«فروغ دل زهرا»
از دل حجره ى تاریک که بسته است درش
مى رسد نالهاى و دل شده خون از اثرش
چیست؟ این ناله ى سوزنده و از سینه ى کیست
صاحب ناله مگر سوخته پا تا به سرش
این فروغ دل زهراست که خون است دلش
این جگر گوشه ى موسى است که سوزد جگرش
این جواد است که از تشنگى و سوزش زهر
جان سوزان بود و ناله جان سوز ترش
خانه اش قتلگه و همسر او قاتل اوست
بار الها تو گواهى که چه آمد به سرش
همسر مرد برایش پرو بالى است ولى
همسر سنگدل او بشکسته پرش
آتش زهر چنان کرده به جانش تاثیر
که کند هر نفس سوخته اش تشنه ترش
شهر بغداد بود شاهد مظلوم دگر
پسرى را که دهد جان ز ستم چون پدرش
کاش مى بود غریب الغربا در آنجا
تا زمانى نگردد غربت تنها پسرش
«مصیبت»
از جفاى همسر بى مهر فریاد اى پدر
کز دل و جانم برآورده است فریاد اى پدر
در جوانى گوهر عمر مرا از من گرفت
تا که مامون دختر خود را به من داد اى پدر
آنچه با من کرد ام الفضل دون کى مى کند
همسرى با همسرش اینگونه بى داد اى پدر
یک طرف زهر جفا و یک طرف سوز عطش
غنچه ى نشکفته ات را داد بر باد اى پدر
بیشتر از زهر کین از تشنه کامى سوختم
سوختم چون صیدى اندر دام صیاد اى پدر
بسکه فریاد از عطش کردم که تاثیرى نداشت
شد درون سینه ام خاموش فریاد اى پدر
آخر آمد بر سرمن محنتى که بارها
چهره ام بوسیدى و کردى از آن یاد اى پدر
روز مرگم شد بیا بر غربت من گریه کن
چون که گفتى ذکر خوابم شام میلاد اى پدر
در خراسان من به دیدارت شتابان آمدم
نک بیا از بهر دیدارم به بغداد اى پدر
گر نمى آیى مرا بر سر من آیم در برت
مرغ روحم چون شود از بند آزادى اى پدر
در جوار تو (موید) از پى عرض سلام
قاصد دل را به کوى من فرستاد اى پدر
رضا موید
«مادر جان»
سوخت از زهر هلاهل جگرم مادر جان
تیره شد روز به پیش نظرم مادر جان
من در این حجره ى در بسته خود مى پیچم
کس نداند که چه آمد به سرم مادر جان
نکشد گر که مرا زهر جفا خواهد کشت
خنده ى همسر بیدادگرم مادر جان
من جوادم که به یاد تو سخن مى گویم
چون ترا از همه مشتاق ترم مادر جان
همچو شمعى اثر زهر ستم آبم کرد
سوخت پروانه صفت بال و پرم مادرجان
همسرم پشت در خانه به دست افشانى
من به یاد تو و مسمار درم مادر جان
چون تو در فصل جوانى ز جهان سیر شدم
که زده داغ تو بر جان شررم مادر جان
به لب خشک من غمزده آبى برسان
کز عطش سوخته پا تا به سرم مادر جان
شعر (ژولیده) گواهى دهد از غربت من
دوست دارم که بیایى به برم مادرجان
شاعر:ژولیده نیشابوری
«اى مادر»
بسوزم از جفاى همسر و زهر جفا مادر
شرر افکنده زهر کینه از سر تا به پا مادر
جوادم من که بر در هر درد بى درمان دوایم من
ولى درد مرا گویا نمى باشد دوا مادر
تو از ضرب لگد افتاده اى از پاو کین
میان حجره در بسته افتادم ز پا مادر
ندارم وقت جان دادن کسى را بهر امدادم
ولى تو فضه را بهر کمک کردى صدا مادر
تو را از ضر در کشت و مرا از ضرب کین دشمن
بگیرد داد ما را از عدوى ما خدا مادر
(هنرور) در عزاى ما سروده این مصیبت را
بگیرد دست او را لطف ما روز جزا مادر
«در ماتم ابن رضا»
شام عزاى نهمین امام است
پیکر اطهرش به روى بام است
تقى ز دنیا مى رود خدایا
به پیش زهرا مى رود خدایا
امشب دل اهل ولا شکسته
در ماتم ابن رضا نشسته
یا ثامن الحجج گلت فسرده
در حجره در بسته جان سپرده
زهر جفا شرر به جان مى زند
دشمن به او زخم زبان مى زند
وقت شهادت یاورى ندارم
همچون حسین لب تشنه جان سپارم
اگر مرا شعله به جان مى زنى
دگر چرا زخم زبان مى زنى
مظلومى نهم امام بنگر
خورشید را به روى بام بنگر
آتش گرفته پیکرم خدایا
خندد به حالم همسرم خدایا
جان ودلم آمد به درد مادر
ببین عروس تو چه کرده مادر
جوانترین امام ما واى واى
کشته شد از زهر جفا واى واى
ابن رضا یارب ز پا فتاده
آتش به جانش از جفا فتاده
آتش گرفته پیکرم آب آب
شد پاره پاره جگرم آب آب
اى همسرى که در کفت اسیرم
آبم دهى یا ندهى بمیرم
نور دل فاطمه بى تاب شد
قلب جواد ابن رضا آب شد
این بدن کیست که روى بام است
پیکر مسموم نهم امام است
زهر هلاهل دلش افروخته
زخم زبانها جگرش سوخته
کبوتران محرم آن حریمند
سایه فکن بر تن آن کریمند
در نوجوانى ناامید گشتى
چون جد عطشانت شهید گشتى
«گل مژگان»
کشتند بیگنه، خلف بوتراب را
نهم امام و نوگل ختمى مآب را
ام الفضول فتنه ایام، ام الفضل
از ریشه کند ریشه ى فصل الخطاب را
مى خواست ام الفضل، که ام الفساد بود
بیرون برد ز حد تصور عقاب را
دادند زهر مهلک ناباب در و وثاق
بستند بستگان وى از کینه باب را
آه از دمى که خیل کنیزان، نکرده شدم
برداشتند از رخ عصمت، حجاب را
نالان امام و جمع زنان، هلهله کنان
تا نشنوند سوز دل آن جناب را
دائم نفس نفس زد و میگفت آب آب
بردند و همسرش به زمین ریخت آب را
مى خواست خصم کینه کش دون، بهم زند
شیرازه ى تمامى ام الکتاب را
بالاى بام سایه ى حق را ربود وبرد
در زیر آفتاب نهاد آفتاب را
گردد سایه اش پرو بال کبوتران
بنگر طیور و عاطفه ى بى حساب را
یا ثامن الحجج به جوادالائمه ات
خون کرده زهر غم، جگر شیخ و شاب را
با غصه گشت توام و گردید منقلب
هر کس شنید قصه ى این انقلاب را
(حداد) و خلق از غم این ظلم بى حساب
گیرند دائم از گل مژگان، گلاب را
عباس حداد کاشانى
«مظهر جود خدا»
من جوادم مظهر جود خدا
آى رحمت گل خیر النساء
حجت و نور خدایم در زمین
یادگار نور ختم المرسلین
زاده زهرا و فرزند رضا
آن یگانه پور دلبند رضا
از مدینه آمدم سوى پدر
تا ببینم لحظه اى روى پدر
دیدم آنجا با تمام غربتش
جان دهد تنها به شام محنتش
بر خودش مى پیچد آن باب حزین
خاک غم بر سر کند مولاى من
چون به یاد کربلا افتاده است
در خزان بى کسى جان داده است
روى خاک حجره جانش پر کشید
جام عشق از دست ساقى سرکشید
بعد از او من ماندم و داغ دلم
لاله ها دارم در این باغ دلم
وارث اجداد بى یاور منم
وارث داغ على اکبر منم
در جوانى جان من گردد فدا
از عطش مى سوزم اى ساقى بیا
همسرم آتش زده بر جان من
شعله ور سازد دل سوزان من
ظرف آبى را چو ریزد پیش رو
مى نمایم یاد آن تشنه گلو
یادى از جد غریبم مى کنم
اقتدا بر آن حبیبم مى کنم
کربلا شمعى و من پروانه ام
چون سه روزى روى بام خانه ام
از غم آن لاله هاى بى کفن
تابد این خورشید سوزان روى من
مىزند آتش دل غمناک من
خنده هاى همسر ناپاک من
یادم آید از حسین و محنتش
خنده هاى لشکرى بر غربتش
مى خورد بر هم لب خشکیده ام
جان فداى مادر غم دیده ام
تا که یاد مام نیکو مى کنم
یاد آن بشکسته پهلو مى کنم
من امام جود و تقوایم ولى
جان من سوزد ز غمهاى على
غربت حیدر دلم را خون کند
داغ مادر جان من محزون کند
من عزادار غمى دیرینه ام
دل غمین خون دلها خورده ام
چون مرا از کوچه اش افتد گذر
مى شوم از یاد مادر خون جگر
دختر طه کجا سیفى کجا
کوثر و رخساره ى نیلى کجا
گفته جدم مصطفى بوى بهشت
مى رسد از آن گل نیکو سرشت
اى خدا بوى بهشت و بوى خاک
شد عجین با بوى خون یاس پاک
«غم بیکران»
زهر آن چنان شرر زده بر جسم و جان من
کز تن ربوده یکسره تاب وتوان من
من در دیار غربت و دل خسته جان نزار
با من چه کرد همسر نامهربان من
من میهمان و داروى دردم دو جرعه آب
بر من نمى دهد ز جفا میزبان من
در بسته است روى من و شادمان بود
یارب تو آگهى ز غم بیکران من
ام الفساد دختر مامون چها نکرد
از ره کینه با من و با خانمان من
یکدم صبا برو به جنان از وفا بگو
با مادرم حکایت درد نهان من
چون لاله داغدارم و افسرده همچو گل
بلبل نواى غم کشد ازگلستان من
زین داغ سینه سوز که دارم به دل ز غم
خشکیده از عطش همه کام و زبان من
مادر ز جور دشمن بد کیش خانگى
خون مى رود ز چشم و دل دوستان من
خون ریخت چشم خامه ازین ماجرا(صفا)
تا زد رقم به شرح غم و داستان من
«نهمین حجت»
اى پسر شیر خدا یا جواد
نور دو چشمان رضا یا جواد
هر که تو را راهبر خویش جست
شک نبود هست به راهى درست
راه تو و جد تو راه خداست
راه سعادت ز طریق شماست
جان به فداى تو امام جواد
دادرس و شافع روز معاد
اى نهمین حجت حى خبیر
دست محبین ز عنایت بگیر
قسمت ما کن حرمت کاظمین
حق شهید ره قرآن حسین
هست به دنیا و به عقبى شقى
هر که نپوئید طریق تقى
نور خدا شمع هدایت وى است
شافع فرداى قیامت وى است
هر که بدین نور بپوند طریق
نیست به دریاى بلا یا غریق
کشتى آنهاست نجات از خطر
لطف خدائیست براى بشر
وا اسفا دشمن بى دین او
داشت به سینه حسد و کین او
جان به فداى وى و مظلومیش
عرش غمین گشته ز مغمومیش
از ستم معتصم بى حیا
کشت ورا همسر وى از جفا
زهر ستم ریخت به کام جواد
چاک شدى قلب امام جواد
روز عزایش همه عالم گریست
ارض و سما همچو محرم گریست
از غم جانسوز عزاى تقى
شال عزا گشت بدوش نقى
مادر او فاطمه اندر جنان
در غم او گشت به سوز و فغان
خون شده زین سوگ دین شیعیان
تسلیت ما به امام زمان
آجرک الله از این واقعه
یوسف زهرا پسر فاطمه
چونکه (قدیر) است غمین جواد
نیست ورا خوف به روز معاد
«حجره ى در بسته»
دل مى تپد به سینه چو مرغ قفس مرا
غم همدم است و ناله بود هم نفس مرا
تنها میان حجره ى در بسته دل غمین
کس نیست جز خداى جهان ملتمس مرا
دور از دیار و یارم و اغیار در کنار
غیر از خدا دگر نبود دادرس مرا
جانم بسوخت همسر نامهربان ز کین
باشد همین حکایت جانسوز بس مرا
مسموم و خسته جان جگرم پاره پاره شد
بهر علاج نیست به کس دسترس مرا
مى سوزد از عطش جگرم وز شرار زهر
در سینه بسته آمده راه نفس مرا
سوى وطن چو قافله ى آه مى رود
آید به گوش ناله ى بانگ جرس مرا
«پسر امام رضا»
دل من که بى قراره، به بیابون سر میذاره
خودشم نمیدونه که، داغ عشق تو رو داره
توى صحرا که میگرده، تا بشه یاور و یارش
آخه هستى تو تموم، روشنى چشم تارش
آرزو داره دل من، تا حریمت پر بگیره
مث یه کفتر زخمى، روى گنبدت بمیره
با تو مردن زندگیه، اسیریت آزاد گیه
ذکر و یاد تو عبادت، طاعته و بندگیه
اسم تو راز و نیازم، زمزمه ى تو نمازم
تو تموم هر دو عالم، من به عشق تو مى نازم
گل نازم گل زهرا، که بودى غریب و تنها
همدمت بوده همیشه، غصه و ماتم و غمها
پسر امام رضا و نور چشم فاطمه اى
معدن جود و سخایى، تو امید ما همه اى
همه ى بود ونبود و هستیمونو به به ما دادى
میون همه اماما، تو جوادى تو جوادى
منشأ جود و کرامت، رمز عالم وجودى
ما هنوز نبودیم اما، توى قلب ما توبودى
ولى قدر تو ندونست، کسى تو دنیاى فانى
سهم تو جور و جفا و، طعنه هاى آن چنانى
شنیدم از غم غربت، توى خونه هم غریبى
فداى بى کسى تو، یا حبیبى یا حبیبى
شنیدم که داغ مادر، یاد کوچه ى مدینه
شده بود بغض گلوتر، شعله اى میون سینه
رفتى از دنیا و لیکن، کسى قدر تو رو نشناخت
نه که زهر، ماتم تو رو آخر از پا انداخت
«خورشید هدایت»
چه پیش آمد که جان را غم گرفته
جهان را سربه سر ماتم گرفته
چو گل مردم گریبان چاک کردند
به داغ لاله بر سر خاک کردند
مگر خورشید عالم تاب دین رفت
که شادى از زمان و از زمین رفت
تقى، پور رضا، با زهر بیداد
ز پا افتاده همچون سرو آزاد
جواد آن پاره ى جان پیمبر
امام راستان، فرزند حیدر
فروغ دودمان پاک زهرا
چراغ نور بخش آل طاها
شبستان جهان را مهر تابان
دل سرگشته را آئینه ى جان
امید عارفان، مهر ولایت
شب تاریک را، شمس هدایت
از او شد زنده آئین محمد
اساس دین یزدانى سرمد
«قلب بى پناه»
عشق تو کرد زنده باز مرا
مهر تو گشت دل نواز مرا
تا شدم ملتجى به حضرت تو
کردى از خلق بى نیاز مرا
اى امام نهم که در همه حال
هست لطف تو چاره ساز مرا
اى که باشد به سوى احسانت
دست حاجت همى دراز مرا
خواهم اى حجت خدا که رها
سازى از بند حرص و آز مرا
نظرى بر من پریشان کن
کز گنه باشد احتراز مرا
گر چه از حد فزون گناه من است
باز بر لطف تو نگاه من است
گر پریشان و خسته وزارم
خود گواهى که از گناه من است
اى که مهر تو در همه احوال
مونس قلب بى پناه من است
نظرى بر دل تباهم کن
اى که مهر تو تکیه گاه من است
روز من شد سیه ز درد و گنه
چشم گریان من گواه من است
اى پناه جهانیان این بیت
ذکر هر شام و صبح گاه من است
بى پناهم پناه مى خواهم
از تو عذر گناه مى خواهم
صفرى
«مصیبت امام جواد»
زاده زهرا میان حجره افغان مى کند
در دل با کردگار حى سبحان مى کند
بس که جان سوز است آه وناله آن شاه دین
شعله بر جان مى زند دل را پریشان مى کند
گاه مى پیچد ز درد و گاه مى نالد ز غم
گاهى اظهار عطش با قلب سوزان مى کند
دختر مامون چو خواهد کس نگردد با خبر
حجره را بر زاده ى طاها چو زندان مى کند
در میان حجره در بسته آن آیات حق
راز دل با کردگار خویش عنوان مى کند
آن امام نهمین مى نالد از سوز عطش
لیک یاد از غربت شاه شهیدان مى کند
او غریبانه دهد جان در دیار بى کسى
در جنان بهرش فغان شاه خراسان مى کند
تا سه شب آن پیکر قرآن ناطق را عدو
همچو گنج پر بها در خانه پنهان مى کند
چون نهد جسم شهنشاه مبین در آفتاب
چهره خورشید را سوزان و تابان مى کند
کربلایى شرح وبست این مصیت را مگو
ورنه زهرا در جنان گیسو پریشان مى کند
«ادرکنى»
سینه اى پر شرار دارم من
سرو جان فکار دارم من
یک جهان با تو کار دارم من
یا جوادالائمه ادرکنى
گر که دردم دواکنى چه شود
حاجتم را روا کنى چه شود
قسمتم کربلا کنى چه شود
یا جوادالائمه ادرکنى
اى که روح عبادتى ما را
عذر خواه قیامتى ما را
جان زهرا عنایتى ما را
یا جوادالائمه ادرکنى
«زلال اشک»
آتش زند به قلب همه، سوز داغ تو
شد در اشک اهل ولا، چلچراغ تو
اى یادگار فاطمه، اى حجت نهم
گیرد زلال اشک من امشب به سراغ تو
دیدى به عمر کوته خود، بس غم بزرگ
لبریز شد ز زهر مصیبت ایاغ تو
شاه همسر تو قاتلت از کینه و عناد
اى آن که قلب ما شده خونین ز داغ تو
«غم زده»
من جوادم که خدا خوانده جواد
من چه کرده به تو اى بد بنیاد
عوض آنکه مرا یار شوى
بر دل غم زده غم خوار شوى
رفتى ودر به روى من بستى
با کنیزان همگى بنشستى
گفتى از آب مرا منع کنند
شادى و هلهله آن جمع کنند
تو که آتش به دلم افکندى
حال ایستاده اى و، مى خندى !
تن بى تاب مرا تاب بده
جگرم سوخت به من آب بده
بدن زار من تشنه جگر
بعد قتلم به روز بام ببر
تا که لب تشنه به زیر خورشید
جان سپارم چون حسین شاه شهید
«قبله گاه کاظمین»
این منم سرمست عطر بوى سیب
میهمان خانه ى ابن الغریب
دل شده مستانه ى ابن الرضا
مى روم تا خانه ى ابنالرضا
دل برد جان را به راه کاظمین
اى جوانمرگ على موسى الرضا
نخل بى برگ على موسى الرضا
اى جوانمرگ على موسى الرضا
زهر کین شد حاصلت اى واى من
همسرت شد قاتلت اى واى من
با دل پر غصه قلب چاک چاک
در درون حجره افتادى به خاک
از عطش مى سوختى آبى نبود
چون شرار افروختى آبى نبود
در کنار پیکرت دف مى زدند
تو به خون غلطان چرا کف مى زدند
«لب تشنه»
من جوادم که خدا خوانده جواد
من چه کردم به تو اى بد بنیاد
عوض آن که مرا یار شوى
بر دل غمزده غمخوار شوى
رفتى و در به روى من بستى
با کنیزان همگى بنشستى
گفتى از آب مرا منع کنند
شادى و هلهله آن جمع کنند
تو که آتش به دلم افکندى
حال ایستاده اى و مى خندى
تن بى تاب مرا تاب بده
جگرم سوخت به من آب بده
بدن زار من تشنه جگر
بعد قتلم به روى بام ببر
تا که لب تشنه به زیر خورشید
جان سپارم چو حسین، شاه شهید
«جفاى همسر»
بسوزم از جفاى همسر و زهر جفا مادر
شرر افکنده زهرکینه از سر تا بپا مادر
جوادم من ه بر هر درد بى درمان دوایم من
ولى درد مرا گویا نمى باشد دوا مادر
تو از ضرب لگد افتاده اى از پا و لیکن من
میان حجره در بسته افتادم ز پا مادر
ندارم وقت جان دادن کسى را بهر امدادم
ولى تو فضه را بهر کمک کردى صدا مادر
تو را از ضرب در کشت و مرا از زهر کین دشمن
بگیرد داد ما را از عدوى ما خدا مادر
(هنرور) در عزاى ما سروده این مصیبت را
بگیرد دست او را لطف ما روز جزا مادر
«التهاب عطش»
از من گرفته همسر من خورد و خواب را
زهر جفا ز جان و دلم برده تاب را
واى از عناد دختر مامون که از جفا
مسموم کرد زاده ى خیر المآب را
تنها نه جان من که از این شعله سوختند
جان رسول و فاطمه و بوتراب را
پى مى برد به سوختن جسم و جان من
هر کس که دیده سوختن آفتاب را
اى آنکه التهاب عطش را شنیده اى
بنگر به عضو عضو من التهاب را
افکنده است شعله به جان من و هنوز
از من کند دریغ یکى جرعه آب را
من مى کنم به العطش از او سوال آب
او مى دهد به هلهله بر من جواب را
یارب تو آگهى که براى بقاى دین
بر جان خریده ام این مستم بى حساب را
جان مى دهم به غربت و عطشان که خون من
تضمین کند تداوم اسلام ناب را
باشد ز فیض دوستى ما اگر به حشر
آسان کند خدا به (موید) حساب را
«جواد بن الرضا»
در میان حجره یارب کیست غوغا مى کند
شکوه زیر لب ز بى رحمى دنیا مى کند
ز آتش زهر جفا چون شعله مى پیچد به خود
دود آهش روز را چون شام یلدا مى کند
خاک عالم بر سرم گویى جواد ابن الرضاست
کز عطش مى سوزد و خون، قلب زهرا مى کند
آب را مىریزد آن بیدادگر روى زمین
هر چه آب آن تشنه لب از او تمنا مى کند
در سنین نوجوانى همچو زهرا مادرش
جان شیرین را به راه دوست اهدا مى کند
تا بپرسد حال آن پهلو شکسته در جنان
از پى دیدار او خود را مهیا مى کند
تشنه لب با قلب سوزان جان به جانان مى دهد
قاتلش جان دادن او را تماشا مى کند
شد دل (ژولیده) خون از داغ جان فرساى او
کز غمش اشعار او خون در دل ما مى کند
«چشمه ى جود»
از من گرفته همسر من خورد و خواب را
زهر جفا ز جان و دلم برده تاب را
واى از عناد دختر مامون که از جفا
مسموم کرد زاده ى ختمى ماب را
افکنده است شعله به جان من و هنوز
از من دریغ مى کند یک جرعه آب را
من مى کنم به العطش از او سوال آب
او مى دهد به هلهله بر من جواب را
جان میدهم به غربت و عطشان که خون من
تضمین کند تداوم اسلام ناب را
پى مى برد به سوختن جسم و جان من
هر کس که دیده سوختن آفتاب را
باشد ز فیض دوستى ما اگر به حشر
آسان کند خدا به موید حساب را
«آواى غربت»
هر دم هزار نوبت جان از بدن برآید
تا آه سینه سوزى از قلب من برآید
بس کوه غصه بردم بس خون دل که خوردم
گویى که از لبم خون جاى سخن برآید
از بس که یار قاتل سوزم نهفته در دل
ترسم که جاى آهم دود از دهن برآید
دیگر نمانده هیچم تا کى به خود پیچم
اى مرگ همتى کن تا جان ز تن برآید
امروز بین حجره فردا کنار کوچه
آواى غربت من از این بدن برآید
نیکوست زهر دشمن در راه دوست از من
هم سوختن به آتش هم ساختن برآید
از بس که رفتم از تاب از بس تنم شده آب
بر من صداى فریاد از پیرهن برآید
نبود عجب که بر من هنگام دفن این تن
خون در لحد بجوشد سوز از کفن برآید
جانسوز شعر(میثم) خیزد ز دل دمادم
مانند ناله اى کز بیت الحزن برآید
«کشته محراب»
کان تقى خصلت جواد اهل بیت
آنکه در وصفش فرو ماند کمیت
از هجوم رنجها خون شد دلش
همسر نامهربان شد قاتلش
همچو شمع کشته محراب شد
سوخت کمکم تا وجودش آب شد
سوختند از غم ولى الله را
با که گویم این غم جانکاه را
کز گل زهرا گلابى مانده است
پرتویى از آفتابى مانده است
وانکه با اسرار حق محرمتر است
عمر او از عمر گل هم کمتر است
دشمن او خار راهش مى شود
خانه ى او قتلگاهش مى شود
بسته بر رویش همه درها کنند
سایه بر جسمش کبوترها کنند
حضرت عشق
پاى عشقى فتاده از نفسم
کاروانى نهفته در جرسم
مفلسى از تبار شوق توام
دامن آلودهی تو در هوسم
موج آهم، شکسته تر ز دلت
غیر یار کریم نیست کسم
نَفَسِ من مقیم سینهی توست
من صدایى شکسته در قفسم
سایه مرحمت شدن چهخوشاست
نور تو مىرسد ز پیش و پسم
تا مرا از تو یاد مىآید
به لبم یا جواد مىآید
پى وصلى شکسته بال توام
منتسب بر توام که مال توام
تا مگر لب نهم به لعل لبت
گوئیا کوزهی سفال توام
جز تو را گر حرام مىدانم
پى یک بوسه حلال توام
صبغة اللَّه، روى دیدنىات
سائل رنگى از جمال توام
نقص را مىکشم به پرده اوج
ناقصم گرچه، با کمال توام
گر جنون را به غیر، میلى نیست
جز دل ما مزار لیلى نیست
تا روم از دلم تو باز بیا
مىکشم ناز با نیاز بیا
خانمان سوز تر ز عشق تو نیست
گل یثرب، مه حجاز بیا
خانهام را خراب ساز خراب
با من خسته دل بساز بیا
تنگ شد خانه معاش دلم
دست کن زیر جانماز بیا
دست بگشاى بر شفاى دلم
تا هدایت شوم به راز بیا
تا گریبان درم به حیرت عشق
همتى لطف کن به غیرت عشق
مىتوان گر ز هجر ناله کشید
باید از شوق بند عمر برید
من عصاى توام که نطق نمود
برگ زیتون، دلم که فیض چشید
من کلامى فتاده از لب تو
چشم من اشک چشم تو که چکید
بیت و مسجد گذارى از قدمت
منت کوفه از تو گشته مزید
دست کوتاه و وصل یار بلند
نقص کى جانب کمالرسید؟
حرز تو کار ساز و بنده اسیر
مددى یا جواد دستم گیر
قیمت من به حسن بودنتوست
دل من در پى ربودن توست
رخصت لطف را مهیا کن
دیده محتاج رخ گشودن توست
دل به قید یقین خویش بگیر
کاستى در پى فزودن توست
گرچه رویت وسیع و آینه تنگ
رزق آئینهها ستودن توست
تو اذان همیشه برپایى
گوشها در پى شنودن توست
«لا اله» از تو مىشود « الا»
که تو وجه اللهى و نور خدا
نشود هیچ گه تلف، غم تو
گیرد از هر سلف خلف، غم تو
شأن تو شأن مرتضى باشد
سیرت شاه لو کشف، غم تو
جبرئیل است خاکسار درت
مایه عزت و شرف، غم تو
سینه چاک چاک شوق، صدف
گوهر خالص صدف، غم تو
مشهد و کربلا و سامرّا
مکه و یثرب و نجف، غم تو
چون دلت را کریم مىدانم
کرمت را قدیم مىدانم
در طریق غم است حکم خدا
دوستدار تو اوفتد به بلا
شرح معشوق مىکند هردم
عاشق غم کشیده رسوا
روى تو روى حیدر کرار
بوى تو بوى اکبر لیلا
گوش دل باز مىکنم چو تو را
العطش مىرسد ز کرب و بلا
اربا ارباست آن یکى به زمین
تو هم اینجا شکسته ی بابا
این جواد و على است افتاده
آن حسین و رضاست جان داده
محمد سهرابی
طائر عرشم ولى پر بستهام
یاد دلدارم ولى دلخستهام
آسمانم بى ستاره مانده است
درد، من را سوى غربت رانده است
نالهها مانده است در چاه دلم
قاتلى دارم درون منزلم
من رضا را همچو روحى بر تنم
هستى و دار و ندار او منم
ضامن آهو مرا بوسیده است
خندهام را دیده و خندیده است
بر رضا هرکس دهد من را قسم
حاجتش را مىدهد بى بیش و کم
لالهاى در گلشن مولا منم
غصه دار صورت زهرا منم
زهر کین کرده اثر رویم ببین
همچو مادر دست بر پهلو، غمین
در میان حجرهاى در بستهام
بى قرارم، داغدارم، خستهام
این طرف با فاطمه باشد جواد
آن طرف دشمن ز حالش گشته شاد
این طرف درد و غم و آه و فغان
آن طرف هم دخترانِ کف زنان
کس نباشد بین حجره یاورم
من جوانمرگم، شبیه مادرم
ریشهها را کینهها سوزانده است
جاى آن سیلى به جسمم مانده است
حال که رو بر اجل آوردهام
یاد باباى غریبم کردهام
نیست یک درد آشنا اندر برم
خواهرى نبود کنار پیکرم
تشنه لب در شور و شینم اى خدا
یاد جدّ خود حسینم اى خدا
جواد محمد زمانی
حجـــــره در بستـــــه
دل افســــرده ام با غــم قــــرین اســــت که در فکر جواد العارفیـــــن اســــــت
چــرا غمگیــــن در این عالــم نبـاشــم پریشان قلب ختم المرسلیـــــن اســــت
شــد از زهر جفــــا و کینــه مسمـــــوم جهان از ماتمش با غم قــــرین اســـت
بــه هنگــام شبــاب ، از کـیـــد دشمــن خزان ، گلزار سلطان مبیـــــن اســـــت
میـــان حــــجـــــره در بســـتــه بــــراو زاهش ، لرزه بر عرش بریــن اســــت
غبار غـــم نشســتــــه بــــر رخ مـــــاه گه قتل شـــه دنیــــــا و دیـــن اســــــت
لبــش عطشان و جانـش بر لبــــش بود چنان جدش که دریا افریــــــن اســـــت
هنــــوزم در تمــــام کــــون ، قطــــــره بپا شور عـزا در شهر دیــــن اســـــت
جــــــــود جــــــــواد
هزار جان گرامی ، فــدای جــود جــواد دل شکسته خود بسته ام به بود جـــواد
هماره می رسد از کائنات و مخلوقـــات ندای ذکر و ثنا ، مدحت و درود جــــواد
همه خلایق عالم ، غریق نعمت اوســت چرا که نیست حدودی برای جود جـــواد
وصی حجت هشتم ، ســــــلاله زهـــــرا خدای حی توانا بــــــود شهــــود جــــواد
شب تولد دریای جـود و احسان اســــت رسد به گوش سماواتیان ، سرود جــواد
در این ولادت چشـم و چراغ بزم وصال شده است شاد ، دل والی و دود جـــــواد
از انکه سجده شکـرش ، فضل خداســت قبول حضرت جانان شده سجود جـــــواد
قدم به عرشه زین بــراق نــــور نهــــاد به سوی حضرت سبحان بود صعود جواد
ز ذیل فضل و عنایات او ندارم دســـــت که زنده ام به عنایات و هم وجود جـــواد
به اشک دیده بشویم دفاتـــــــر گنهــــــم که متصل شده قطره به بحر جود جــــواد
جـــــــــواد فیــــــض
من جواد فیض ، هم بر اولیــــن ، هـم اخرینـــــم
باء بســــم الله خلقــــــــت ، روح رب العالمینـم
در حضور حق تعالـــــی ، بنـده فرمانـــــروایـــــم
حکم فرمای عوا لم ، رهبـــــر روح الامینــــــــم
سینه من ، مخزن علم لدنـــــــی امــــد از حــــــق
قلزم فضل الهـــــــی ، رهنمــــــای مؤمنینـــــــم
حجت بر حق حقم ، کاشــــــــف اســـــرار غیبـــم
من امام و نور چشـــم اسمــــــان و هم زمینــــم
جلوه مصباح و نور عرشه (عرش استوی) یــــم
گاه در سیر عوالم ، گاه در عـــــرش برینــــــم
جد من ، ختم رسل ، پیغمبر اخر زمــان اســـــت
شاخه طوبی زهـــــرا و امیــــــر المؤمنینـــــم
من وصی مصطفی و مرتضی و مجتبــــی یـــــم
وارث شاه شهیدان ، زاده ان مـــــــه جبینـــــم
برترین ایات حقم ، مصـــــدر علــــــــم الهـــــی
رهبر خلق جهانـــم ، شافــــــع للمــــذ نبینـــــم
نه سپهر عدل و دادم در زمیـــــن و اسمانــــــم
در لقب ، این رتبه دارم ، حافظ دین مبینــــــم
قطره ام که از ان پدید امد به دنیا هفـــــت دریا
صاحب کون و مکان ، دریای گوهـــر افرینــــم
دست حق در استین
من ان زینــــــت ده عــــرش برینـــــم که جا داده خــــــدا انــــــدر زمینـــــــــم
امـــــــام مقــــتــــــــدای کائنــــــاتــــم بــــــه امـــــر ذات رب العالـمـــینـــــــــم
کتاب الله ناطــــق ، معـــــدن علـــــــم وصی مصطفــی ، حبــــــل المتــیـنـــــــم
جهان باشد چو انگشتـــر به دستـــــم که بر انگشتــــری نقــــــش نگـــینــــــم
زمین و اسمان باشـــــــد مطیعــــــــم که حاکم ؛ هم بر ان و هــــم بر اینــــــــم
من ان ظــــــل خداونــــــد جهانـــــــم گهی در عــــرش گه عــــرش افرینــــــم
برای حفظ دین و حفـــــــظ قـــــــران بود جبـــــــار و دشمــــــــن در کمینــــــم
از این ملعونه شــــوم ستمــــــگـــــر ز مکر و حیلـــه اش با غــــــم قرینـــــــم
گواهم عاقبــــــت از زهـــــر کینــــــه کنــد مســــــمــــــوم ، اخر این لعینــــــــم
به راه دین بایـــــد دهــــــــم جــــــان شــــــود محفــــــوظ ، قــــــران مبینـــــــم
رضایم بر رضـــــای حــــق تعالـــــی که من، در امر حق، صبـــــــر افرینـــــــم
گواهــــــم از دل دریـــــــا و قطــــــره که دست حــــــــــق بـــــود در استینــــــم
حبــــــل المتیـــــــن
خالق کون و مکان ان ذات رب العالمیـــــن کشتی بحر گرانش ، سبط خیر المرسلیــن
پیک ذات کبریائی منزل وحی از سمــــــــاء ان کتاب الله ناطق ، مظهر حـــی مبیـــــــن
در عبودیت ، رسیده رتبه عز و جــــــــلال ان عزیز حق تعالی ، رهبر روح الامیـــــن
شد از این مولود ، روشن دیده خلق جهان هم ثنا خوانش ملائک ، از یسار و از یمـین
از درودیوارعالم، می رسدهردم به گـوش گشته میلاد امام انس و جان ، حبل المتیـن
زهره زهرای اطهر ، شمــــــس افلاک ولا واین در کان صدف زای امیر المؤمنیـــــن
مخزن علم لدنی ، کاشف اســــرار دیـــــن جاری از لعل لبـــــان او بود عیــن الیقــین
واقف از سر سویدای رمــــــوز کائنــــــات ان امام مقتــدا ، روح و روان ماء و طیـــن
تیر ابرویش صراط و قامتش روز قیامـــت کاوز رب العالمین امد صراط المؤ منیـــــن
جان سپرده، لعل عطشان،همچو جد تاجدار کز غمش گریان یتیمانش چو زین العابدین
گفت غواص بحار علم و عرفان وصـف او قطره دریای ال مصطفـــــــی ، در ثمیــــــن
تشنـــــه لــــــب
ای خــــــــداونــــــد توانـــــــای مبیــــــــن خالــــــق امکــــــــــان و رب العالمیــــــــن
اندر این دنیای بــــــــی مهــــــر و وفــــــا مـــــــــن گرفتـــــــارم به دام مشرکیـــــــن
باب من باشد علــــی موســـــی الرضــــــا از لقب باشــــم جـــــــــواد العـــــــارفیـــــن
از ستـــمــــــهـــــای عــــدوی نابــــکــــــار روز و شب باشم ز دشمـــــن دل غمیــــــن
سینه ام مجــــــــروح و قلبــــــم داغــــــدار گشتـــه از ظلــــــم و جفــــــای خائنیـــــــن
باعث قتلـــــــــم شـــــده ملعــــــونــــــه ای کودکـــانم گشتــــــه بی یـــــار و معیــــــــن
بــــود ام الفضــــــــل ملعــــــــونه دغــــــا ریخت در کامم ، ستمگـــــر ، زهر کیـــــــن
پس در حجــــره به روی شــــــاه بســـــت گشت غمگیــــــن ، ان وصـــی مرسلیـــــن
هر چه گفتا ، از عطــــــش دل سوختـــــــه شورشـــــی افتــــــاد در عــــــرش بریــــــن
کام عطشان همچـــــو جــــــد اطهــــــرش تشنه لب جـــــــان داد ان حامـــــی دیــــــن
دل دریا خــــــون شــــــــد
بارالها ، ز چه رو همـــــــدم گل، خار شـــــده خار و خس ، زاغ و زغن ، ساکن گلزار شده
بلـبل بستــــــــان ، از خــــــار شکــــــایت دارد که چرا خار به جــــای گل گلنـــــــار شـــــــده
من جوادم که جهان ریزه خور خوان من است مرغ جان ، حبس و در این دام گرفتار شــــده
انقدر رنج ، من از همســـــــر خائــــن دیـــــدم که دلم غمزده زین شوم ستمکــار شـــــده
این چه ایین و طریق است ، که این ملعـــــونه پی ازار من ، این مشرک خونخـوار شــــده
گل من پرپر و پژمرده شده وقت شـــــــبـــــاب جگرم سوخته از کینه غــــــــدار شـــــــده
ریخته زهر جفا را چــو بکامـــــم پنهـــــــــــان قلب من سوخته ، نیلی گل رخسار شـــــده
گشته از زهر جفا سینه و قلبم مــــجــــــــروح خون دل امده ، از چشــم درر بار شــــــــده
هر چه فریاد کشیدم : زعطش سوختــــــــه ام نه کسی با خبر از من ، به شب تار شـــــده
بر رخم بسته در حجره و محبوسم کـــــــــــرد خود گرفتار غضب ، اتش قهـــــار شـــــــده
اخر الامر به مقصود خــــودش نائل شــــــــــد لیک ارام دلم ، زار و عــــــــزادار شـــــــده
قطره،زین ماتم عظمی، دل دریا خون شــــــد شور عاشورا ، دگــــر باره پدیدار شــــــده
اشعار شهادت امام جواد (ع) - مسعود اصلانی
» بازگشت |
تاریخ : 4 آذر 1403 |
توسط : admin2 |
بازدیدها : 43 992 |
نظرات : 0
بازدید کننده گرامی ، بنظر می رسد که شما عضو سایت نیستید .
پیشنهاد می کنیم در سایت ثبت نام کنید و یا وارد سایت شوید.