فراموشی رمز ورود؟
عضویت در سایت
   Aletaha.ir RSS

اشعار اربعین حسینی /جبهه فرهنگی طاها

    اشعار اربعین حسینی /جبهه فرهنگی طاها

    اشعار اربعین حسینی /جبهه فرهنگی طاها
    یک اربعین گذشته و زینب رسیده است
    بالای تربتی که خودش آرمیده است
    یا ایها الغریب سلام ای برادرم
    ای یوسفی که گرگ پیرهنت را دریده است
    ازشهر شامِ کینه، رسیده مسافرت
    پس حق بده که چنین داغدیده است
    احساس میکنم که مادرم اینجا نشسته است
    در کربلا نسیم مدینه وزیده است
    بر نیزه بودی و به سرم بود سایه ات
    با این حساب کسی زینبت را ندیده است
    این گل بنفشه های تن و چهره ی کبود
    دارد گواه ، زینبتان داغدیده است
    توطعم خیزران و سنگ ها و خواهرت
    طعم فراق و غربت و غم را چشیده است
    آبی به کف گرفته و رو سوی علقمه
    با آه می رود سکینه و خجلت کشیده است
    این دختر شماست که خواستند کنیزیش ....
    لکنت گرفته است و صدایش بریده است
    نیزه نشین شد حضرت سقا و اهلبیت
    زخم زبان زهر کس و ناکس شنیده است

    ***

    گفتی رقیه ... گفت نمی آیم عمه جان!

    در شام ماند و شهر جدید آفریده است

    ------------------------------------
    یاسر مسافر




    سفر کردم به دنبال سر تو
    سپر بودم برای دختر تو
    چهل منزل کتک خوردم برادر
    به جرم این که بودم خواهر تو

    حسینم واحسین گفت و شنودم
    زیارت نامه ام جسم کبودم
    چه در زندان، چه در ویرانة شام
    دعا می خواندم و یاد تو بودم

    برای هر بلا آماده بودم
    چو کوهی روی پا استاده بودم
    اگر قرآن نمی خواندی برایم
    کنار نیزه ات جان داده بودم

    برگشت کاروان کربلا
    اگر چه اشک گرمی ارمغان آورده ام مادر
    نسیم سردم و بوی خزان آورده ام مادر
    نیاید کس به استقبال من زیرا که می سوزد
    ز هرُم شعله ای کز سوز جان آورده ام مادر
    به این بی دست و پایی بی پر و بالی نمی دانم
    چه باعث شد که رو در آشیان آورده ام مادر
    اگر من زنده برگشتم ز صحرای شهادت ها
    ز صدها مرگ تدریجی نشان آورده ام مادر
    رهانیدم ز طوفان ستم ها کاروانی را
    که اینک بی برادر کاروان آورده ام مادر
    حسینت را نیاوردم من و از داغ جانسوزش
    دل خونین و چشم خون فشان آورده ام مادر
    به جا از یوسفت ماندست یک پیراهن خونین
    که با خون دل آن را ارمغان آورده ام مادر
    کمک کن زینبت را تا کنار قبر پیغمبر
    که مانند تو جسمی ناتوان آورده ام مادر

    اربعین(مصیبت)
    عذار نیلی و قدّ خم و چشم تر آوردم
    گلاب اشک بهر لاله های پرپر آوردم
    زجا برخیز ای صد پاره تر از گل! تماشا کن
    که از جسم شهیدانت، دلی زخمی تر آوردم
    تمام یاس هایت را به شام از کربلا بردم
    چو برگشتم برایت یک چمن نیلوفر آوردم
    مسافر از برای یار سوغات آورد اما
    من از شام بلا داغ سه ساله دختر آوردم
    اگر چه سر نداری یک نگه بر سیل اشکم کن
    که با چشمان خود آب از برای اصغر آوردم
    تو بر من از تن بی سر خبر ده ای عزیز دل!
    که من برتو خبرهای فراوان از سر آوردم
    چهل منزل سفر کردم به شهر شام و برگشتم
    خبر ازچوب و از لعل لب و طشت زر آوردم
    زاشک چشم و سوز سینه ی مجروح وخون دل
    همانا مرهمت بر زخم های پیکر آوردم
    قد خم، موی آشفته، تن خسته، رخ نیلی
    به رسم هدیه میراثی بود کز مادر آوردم
    زسیل اشک دریا کرده ام چشم محبان را
    به آهم شعله ها از سینه ی میثم برآوردم


    یک پیرهن
    گلم پرپر شد و بوی گلاب آید ز خاک او
    بگو ای باغ سرخ من، گل من کو گل من کو
    حسین جانم، حسین جانم «تکرار»


    نمی گویم چها دیدم که از من باخبر بودی
    به هر کویی گذر کردم تو با من همسفر بودی
    حسین جانم، حسین جانم «تکرار»


    نمی دانم چسان بی تو، به سر عزم وطن دارم
    ز هجده یوسفم با خود فقط یک پیرهن دارم
    حسین جانم، حسین جانم «تکرار»


    به غیر از اشک چشم خود نیاوردم گلابی را
    که من هرگز ننوشیدم بدون گریه آبی را
    حسین جانم، حسین جانم «تکرار»

    جستجوی کربلا
    بوی گل ها از فضا، می رسد با دود و خون
    یاد روزی کین زمین، غرق آتش بود و خون
    هر طرف نخلی ز پا افتاده بود
    پا و دست و سر جدا افتاده بود
    عمه جان زینب(2)
    بر مشامم می رسد عمّه بوی کربلا
    می کنم با خون دل، جستجوی کربلا
    من به صحرا، اشک من بر رخ دوید
    در تکاپوی عزیزان شهید
    عمه جان زینب(2)
    دست گلچین بشکند، کین جنایت آفرید
    لاله ها را پر شکست، باغبان را سر برید
    غنچه خونین من اصغر کجاست؟
    لاله سرخم علی اکبر کجاست؟
    عمه جان زینب(2)

    اربعین(مصیبت)
    ای ساربان! ای ساربان! محمل نگهدار
    آمد به منزل کاروان، منزل نگهدار
    محمل مران، محمل مران، شهر دل اینجاست
    این کاروان خسته دل را منزل اینجاست
    اینجا بهار بی خزانِ من خزان شد
    از برگﹾ برگ لاله هایم خون روان شد
    اینجا همه دار و ندارم را گرفتند
    باغ و گل و عشق و بهارم را گرفتند
    اینجا به خاک افتاده بود و هست عباس
    هم مشک خالی، هم علم، هم دست عباس
    اینجا ز هم پیشانی اکبر جدا شد
    بابا تماشا کرد و فرزندش فدا شد
    اینجا ز آل الله منع آب کردند
    با تیر طفل شیر را سیراب کردند
    اینجا صدای العطش بیداد می کرد
    بر تشنه کامان آب هم فریاد می کرد
    اینجا همه از آل پیغمبر بریدند
    ریحانه ی خیر البشر را سر بریدند
    اینجا ستم بر عترت و بر آل گردید
    قرآن به زیر دست و پا پامال گردید
    اینجا به خون غلطید یک گردون ستاره
    اینجا کشید از گوش، دشمنﹾ گوشواره
    اینجا زدند آل علی را ظالمانه
    شد یاس ها نیلوفری از تازیانه
    اینجا چو از خانه به دوشان خانه می سوخت
    دامان طفلان چون پر پروانه می سوخت
    اینجا به گردون رفت دود آه زینب
    حَلقِ بریده شد زیارتگاه زینب
    اینجا عدو بر زخم پیغمبر نمک زد
    هر برگ گل را مُهری از غصب فدک زد
    اینجا زگریه ناقه ها در گِل نشستند
    دُردانه های وحی در محمل نشستند
    ای کربلا! گل های سرخ یاس من کو؟
    ای وادی خون! اکبر و عباس من کو؟
    با غنچه ی نشکفته ی پرپر چه کردی؟
    با حنجر خشک علی اصغر چه کردی؟
    خون جگر از دیده ام بر چهره جاریست
    پیراهن آوردم به همره، یوسفم نیست
    تصویر درد و داغ در آیینه دارم
    چون آفتابﹾ آتش درون سینه دارم
    خاموش و در دل گفتگو با یار دارم
    در سینه داغ هیجده دلدار دارم
    بعد از حسین از عمر خود آزرده بودم
    ای کاش من با آن سه ساله مرده بودم
    اشکم به رخ آهم به دل سوزم به سینه
    بی تو چگونه من روم سوی مدینه
    ای کاش چون تو پیکرم صدچاک می شد
    ای کاش جسمم در کنارت خاک می شد
    گیرم که زنده راه یثرب را بپویم
    زهرا اگر پرسد حسینم کو چه گویم؟
    بگذار تا سوز دلم مخفی بماند
    این صفحه با سوز خود میثم بخواند

    مشکل به روی مشکل
    تا سایه سرت به سر محملم فتاد
    برخاست آتش غم و بر حاصلم فتاد
    یک اربعین بود که ندیدم جمال تو
    وین است شعله ای که بر آب و گلم فتاد
    ای کشتی نجات ز طوفان دوری ات
    موج بلا و حادثه بر ساحلم فتاد
    بودم هزار مشکل و از رنج هر اسیر
    یک مشکل دگر به روی مشکلم فتاد
    برخاست آتش از دل و اشکم به رُخ دوید
    دل هر زمان به یاد ابوفاضلم فتاد
    دارم من از خرابه بسی خاطرات تلخ
    مُردم همین که بار در آن منزلم فتاد
    شد گریه رقیه سبب تا ببینمت
    هر چند باز داغ دگر بر دلم فتاد
    شد باز بند دست من و باز کی شود
    بند مصیبتی که به پای دلم فتاد

    بازگشت به وطن
    عمر سفر آمد به سر مدینه
    داغ دلم شد تازه تر مدینه
    فریاد زن اعلام کن خبر ده
    برگشته زینب از سفر مدینه
    از کربلا و شام و کوفه سوغات
    آورده ام خون جگر مدینه
    هم داده ام از دست شش برادر
    هم دیده ام داغ پسر مدینه
    از کاروان بی حسین و عباس
    ام البنین را کن خبر مدینه
    گردیده جسم یوسف پیمبر
    از قلب زینب پاره تر مدینه
    پیراهن او را بگیر از من
    بر مادرم زهرا ببر مدینه
    بر یوسف زهرا ز سوز سینه
    قرآن بخوان، قرآن بخوان مدینه
    جان مرا لب تشنه سر بریدند
    هجده عزیزم را به خون کشیدند
    هم پیکرش را پاره پاره کردند
    هم سینه اش را از سنان دریدند
    گه دور خیمه گه به دور مقتل
    با کعب نی دنبال ما دویدند
    با کام خشک از هیجده عزیزم
    بین دو نهر آب سر بریدند
    از کربلا تا شام لحظه لحظه
    رأس حسینم را به نیزه دیدند
    اعضای او گردیده سوره سوره
    آیات قرآن از لبش شنیدند
    حالا که آمد این سفر به پایان
    اکنون که از ره کاروان رسیدند
    بر یوسف زهرا ز سوز سینه
    قرآن بخوان، قرآن بخوان مدینه
    دادم ز کف گل های پرپرم را
    عبدالله و عباس و اکبرم را
    راهم مده راهم مده که با خود
    نآورده ام گل های پرپرم را
    دیدم به روی شانة ذبیحم
    با کام عطشان ذبح اصغرم را
    تا سر بریدند از تن حسینم
    دیدم لب گودال مادرم را
    وقتی سکینه تازیانه می خورد
    کردم صدا جد مطهرم را
    دردا که با پیشانی شکسته
    دیدم به نی رأس برادرم را
    تا بر حسین خود کنم تأسی
    بر چوبة محمل زدم سرم را
    یک روزه یک باغ گلم خزان شد
    از دست دادم یار و یاورم را
    بر یوسف زهرا ز سوز سینه
    قرآن بخوان، قرآن بخوان مدینه
    عریانِ تن در خون شناورش بود
    پیراهنش گیسوی دخترش بود
    آبی که زخمش را به قتلگه شست
    در آن یم خون اشک مادرش بود
    وقتی که جسمش را به بر گرفتم
    لب های من بر زخم حنجرش بود
    یک سوی او نعش علی اکبر
    یک سوی او دست برادرش بود
    من زائر جسمش کنار گودال
    زهرا به کوفه زائر سرش بود
    پیشانی اش را جای سنگ دشمن
    نقش سم اسبان به پیکرش بود
    با من بنال از داغ آن شهیدی
    کز نوک نی چشمش به خواهرش بود
    از نیزه و شمشیر و تیر و خنجر
    بر زخم دیگر زخم دیگرش بود
    بر یوسف زهرا ز سوز سینه
    قرآن بخوان، قرآن بخوان مدینه

    اربعین(مصیبت)
    سلام ای نازنین آلاله های سرخ زهرایی
    که بشکفتید روی نیزه ها در اوج زیبایی
    سلام ای یوسف بی پیرهن! ای بحر لب تشنه!
    سلام ای آفتاب منخسف! ای ماه صحرایی!
    زجا بر خیز، ای اشکم نثار حنجر خشکت!
    که از بهر تو آب آورده ام با چشم دریایی
    اگر چه قامتم خم گشت از کوه فراق تو
    خدا داند شکستم پشت دشمن را به تنهایی
    سر تو قطعنامه خواند و من تکبیر می گفتم
    که بر بیدادگر طشت طلا شد طشت رسوایی
    اگر از شام می پرسی زننگ شامیان این بس
    که با سنگ جفا کردند از مهمان پذیرایی
    چنان داغ تو آبم کرده و از پا درافکنده
    که ممکن نیست جز با چشم تو زینب را تماشایی
    به لطف و رأفتت نازم که در ویران سرا یک شب
    سر پاک تو شد بر ما چراغ گردهم آیی
    خدا دادِ دل ما را ز اهل شام بستاند
    که بهر کف زدن کردند دور ما صف آرایی
    گرفتم پیکرت را چون به روی دست در مقتل
    گریبان چاک زد ازاین شکیبایی، شکیبایی
    قبول حضرتت افتد که هم چون ابر باران زا
    به یاد حلق خشکت چشم میثم گشته دریایی

    سوغات شام
    «چشم گریان سویت از شام خراب آورده ام»
    «خیز، ای لب تشنه از بهر تو آب آورده ام»

    گر بپرسی داغ تو با سینه خواهر چه کرد
    قامت خم گشته یی بهر جواب آورده ام

    اشک، سرخ، چهره زرد و تن سیاه و موسفید
    اینهمه سوغات از شام خراب آورده ام

    اشک می بارم ز داغ چارساله دخترت
    گر چه پرپر شد گلت با خود گلاب آورده ام

    همرهم زین العباد این حجت دادار را
    جان و تن مجروح از بزم شراب آورده ام



    اربعین(مصیبت)
    باز آوای جرس بر جگرم آتش زد
    اشک آتش شد و بر چشم ترم آتش زد
    ناله آتش شد و بر برگ و برم آتش زد
    سوز دل بیش تر از پیش ترم آتش زد
    پاره های دلم از چشم تر آید بیرون
    وز نیستان وجودم شرر آید بیرون

    دوستان با من و دل ناله و فریاد کنید
    آه را با نفس از حبس دل آزاد کنید
    اربعین آمده تا از شهدا یاد کنید
    گریه بر زخم تن حضرت سجاد کنید
    مرغ دل زد به سوی شهر شهیدان پر و بال
    پیش تا از حرم الله کنیم استقبال

    جابر این جا حرم محترم خون خداست
    هر طرف سیر کنی جلوة مصباح هداست
    غسل از خون جگر کن که مزار شهداست
    سر و دست است که از پیکر صد پاره جداست
    پیرهن پاره کن و جامة احرام بپوش
    اشک ریزان به طواف حرم الله بکوش

    جابرا هم چو ملک پر بگشا بال بزن
    ناله با سوز درون علی و آل بزن
    بر سر و سینة خود در همه احوال بزن
    خم شو و سجده کن و بوسه به گودال بزن
    چهره بگذار به خاکی که دهد بوی حسین
    ریخته بر روی آن خون ز سر و روی حسین

    جابرا اشک فشان ناله بزن زمزمه کن
    گریه با فاطمه از داغ بنی فاطمه کن
    در حریم پسر فاطمه یاد از همه کن
    روی از گوشة گودال سوی علقمه کن
    اشک جاری به رخ از دیدة دریایی کن
    دست سقا ز تن افتاده، تو سقایی کن

    گوش کن بانگ جرس از دل صحرا آید
    ناله ای سخت جگر سوز و غم افزا آید
    پیشباز اسرا دختر زهرا آید
    به گمانم ز سفر زینب کبرا آید
    حرمی روی به بین الحرمین آوردند
    از سفر نالة ای وای حسین آوردند

    بلبلان آمده گل ها همه پرپر گشتند
    حرم الله دوباره به حرم برگشتند
    زائر پیکر صد پارة بی سر گشتند
    همگی دور مزار علی اکبر گشتند
    گودی قتلگه و علقمه را می دیدند
    هر طرف اشک فشان فاطمه را می دیدند

    آب بر سینة خود دید چو تصویر رباب
    عرق شرم شد و سوخت از شرم شد آب
    جگر بحر ز سوز جگرش گشت کباب
    شیر در سینه مادر، علی اصغر در خواب
    یاد شش ماهه و گهوارة او می افتاد
    به دو دستش حرکت های خیالی می داد

    نفس دخت علی شعلة ماتم می شد
    قامت خم شده اش بار دگر خم می شد
    تاب می داد ز کف طاقت او کم می شد
    پیش چشمش تن صد پاره مجسم می شد
    حنجر غرقه به خون در نظرش می آمد
    یادش از بوسة جد و پدرش می آمد
    باز هم داغ روی داغ مکرر می دید
    باغ آتش زده و لالة پرپر می دید
    لحظه لحظه تن صد چاک برادر می دید
    فرق بشکستة عباس دلاور می دید
    رژه می رفت مصائب همه پیش نظرش
    داغ ها بود که شد تازه درون جگرش

    گریه آزاد شده بغض گلو را بسته
    کرده فریاد درون حنجره ها را خسته
    داغداران همه فریاد زنند آهسته
    ذکرشان یا ابتا یا ابتا پیوسته
    اشک اطفال دل فاطمه را آتش زد
    گریة زینب کبری همه را آتش زد

    گفت ای همدمم از لحظة میلاد حسین
    ای سلامم به جراحات تنت باد حسین
    از همان روز که چشمم به تو افتاد حسین
    آتش عشق تو زد بر جگرم باد حسین
    من و تو در بغل فاطمه با هم بودیم
    همدم و یار به هر شادی و هر غم بودیم

    حال بر گو چه شد از خویش جدایم کردی
    در بیابان بلا برده رهایم کردی
    گاه در گوشة گودال دعایم کردی
    گاه بر نوک سنان گریه برایم کردی
    چشمم افتاد سر نیزه به اشک بصرت
    جگرم پاره شد از خواندن قرآن سرت

    کثرت داغ سراپا تب و تابم کرده
    خون دل سرزده از دیده خضابم کرده
    سخنی گوی که هجران تو آبم کرده
    چهره بنمای که داغ تو کبابم کرده
    بر سر خاک تو از اشک گلاب آوردم
    گرچه خود آب شدم بهر تو آب آوردم

    روزها هر چه زمان می گذرد روز تواند
    ظالمان تا ابد الدهر سیه روز تواند
    اهل بیت تو همه لشکر پیروز تواند
    که پیام آور فریاد ستم سوز تواند
    سرکشان یکسره گشتند حقیر تو حسین
    شام شد پایگه طفل صغیر تو حسین

    دشمنان از سر کویت به شتابم بردند
    بعد کوفه به سوی شام خرابم بردند
    به اسارت نه که با رنج و عذابم بردند
    با سر پاک تو در بزم شرابم بردند
    شام را سخت تر از کرببلا می دیدم
    سر خونین تو در طشت طلا می دیدم

    شامیان روز ورودم همگی خندیدند
    سر هر کوچه به دور سر تو رقصیدند
    عید بگرفته همه جامة نو پوشیدند
    لیک با زلزلة خطبة من لرزیدند
    گرچه باران بلا ریخت به جانم در شام
    کار شمشیر علی کرد زبانم در شام

    گرچه این بار به دوش همگان سنگین بود
    آنچه گفتیم و شنیدیم برای دین بود
    و آنچه پنداشت عدو تلخ به ما شیرین بود
    ارث ما بود شهادت، شرف ما این بود
    "میثم" ابیات تو چون شعلة ظالم سوزند
    تا خدایی خدا حزب خدا پیروزند

    یاس کبود
    ای کربلا به قافله کربلا ببین
    حال مسافران به درد آشنا ببین
    ما زائران خون خداییم کربلا
    بر کاروان زائر خون خدا ببین
    سوغات درد و خون جگر ارمغان ماست
    احوال ما ز وضع پریشان ما ببین
    من زینبم که درد چکد از نگاه من
    در هر نگاه شعله چندین بلا ببین
    رویم کبود و دست کبود و بدن کبود
    یاس کبود گر که ندیدی مرا ببین
    اطفال را به گردن و بازو و دست و پا
    آثار تازیانه و بند جفا ببین
    هر یک کنار قبر شهیدی کند فغان
    هر بلبلی کنار گلی در نوا ببین
    از سجده های نیمه شب و خطبه های روز
    بشکسته ایم پشت ستم را بیا ببین
    هر جا کنند فتح، گذارند یک سفیر
    وین رسم تازه نیست، بود هر کجا ببین
    ما نیز بر رقیه سپردیم کار شام
    تا او کند سفارت عظما به پا ببین
    اگر چه پای فراق تو پیر‌تر گشتم

    مرا ببخش عزیزم که زنده برگشتم

    شبیه شعله شمعی اسیر سوسویم

    رسیده‌ام سر خاکت ولی به زانویم

    بیا که هر دو بگرییم جای یکدیگر

    برای روضه‌مان در عزای یکدیگر

    من از گلوی تو نالم... تو هم ز چشم ترم

    من از جبین تو گریم... تو هم به زخم سرم

    من از اصابت آن سنگ‌های بی‌احساس

    و از نگاه یتیمت به نیزه عباس

    بر آن صدای ضعیفت بر این نفس زدنم

    برای چاک لبانت به جای جای تنم

    من از شکستن آن ابروی جدا از هم

    تو از جسارت آن دست‌های نامحرم

    به زخم کاری نیزه که بازی‌ات می‌داد

    به نقش‌های کبودی که بر تنم افتاد

    همین بس است بگویم که زخم تسکین است

    و گوش‌های من از ضرب دست سنگین است

    چهل شب است که با کودکان نخوابیدم

    چهل شب است که از خیزران نخوابیدم

    چهل شب است نه انگار چهار صد سال است...

    ... هنوز پیکر تو در میان گودال است

    هنوز گرد تنت ازدحام می‌بینم

    به سمت خیمه نگاه حرام می‌بینم

    هر آنچه بود کشیده ز پیکرت بردند

    مرا ببخش که دیر آمدم سرت بردند

    مرا ببخش نبودم سر تو غارت شد

    کنار مادرم انگش‌تر تو غارت شد

    شاعر:حسن لطفی



    صدای خواهری می‌آید انگار

    غریب مضطری می‌آید انگار

    بجای مادری می‌آید انگار

    حسین دیگری می‌آید انگار

    به روی ناقه سوز و آه دارد

    به سر سربند ثارالله دارد




    نگو خواهر بگو یک دل شکسته

    غرور در چهل منزل شکسته

    دلش را فتنه باطل شکسته

    سرش را چوبه محمل شکسته

    خدایی گریه‌هایش گریه دارد

    حسینِ سر جدایش گریه دارد




    غمی دیرینه در احوال دارد

    چهل روزه غم چل سال دارد

    به دست شامیان خلخال دارد

    شهیدی تشنه در گودال دارد

    خدا صبرش دهد این روضه‌ها را

    نبیند کاش دیگر کربلا را




    همین جا حال و احوالش عوض شد

    همین جا حال اطفالش عوض شد

    همین جا معجر و شالش عوض شد

    همین جا ذبح، اعمالش عوض شد

    حسینش را همین جا سر بریدند

    قتیل‌اش را همین جا پر بریدند




    همین جا دخترش را می‌کشیدند

    شبیه مادرش را می‌کشیدند

    نه تنها معجرش را می‌کشیدند

    همه موی سرش را می‌کشیدند

    همین جا در بغل بگرفت او را

    همین جا بوسه زد زیر گلو را



    کاروان می رسد از راه‌، ولی آه چه دلگیر چه دلتنگ چه بی تاب

    دل سنگ شده آب ، از این ناله‌ی جانکاه زنی مویه کنان ، موی کنان

    خسته، پریشان، پریشان و پریشان شکسته ، نشسته‌ ، سر تربت سالار شهیدان

    شده مرثیه خوان غم جانان همان حضرت عطشان

    همان کعبه‌ی ایمان همان قاری قرآن ، سر نیزه‌ی خونبار

    همان یار ، همان یار ، همان کشته‌ی اعدا.

    کاروان می رسد از راه ، ولی آه نه صبری نه شکیبی نه مرهم نه طبیبی عجب حال غریبی

    ندارند به جز ماتم و اندوه حبیبی ندارند به جز خاطر مجروح نصیبی

    ز داغ غم این دشت بلاپوش به دلهاست لهیبی به هر سوی که رفتند

    نه قبری نه نشانی فقط می وزد از تربت محبوبهمان نفحه‌ی سیبی

    که کشانده ست دل اهل حرم را.


    کاروان می رسد از راهد و هرکس به کناری

    پر از شیون و زاری کنار غم یاری سر قبر و مزاری

    یکی با تب و دلواپسی و زمزمه رفته

    به دنبال مزار پسر فاطمه رفته یکی با دل مجروح

    و با کوهی از اندوه به دنبال مه علقمه رفته

    یکی کرب و بلا پیش نگاهش سراب است و سراب است

    دلش در تب و تاب است و این خاک پر از خاطره هایی ست

    که یک یک همگی عین عذاب است و این بانوی دلسوخته‌ی خسته رباب است

    که با دیده‌ی خونبار و عزاپوش خدایا به گمانش که گرفته ست

    گلش را در آغوش و با مویه و لالایی خود می رود از هوش:

    «گلم تاب ندارد حرم آب ندارد علی خواب ندارد» یکی بی پر و بی بال

    دل افسرده و بی حال که انگار گذشته ست چهل روز بر او مثل چهل سال و بوده ست پناه همه اطفال

    پس از این همه غربت رسیده ست به گودال همان جا که عزیزش همان جا که امیدش

    همان جا که جوانان رشیدش همان جا که شهیدش

    در امواج پریشان نی و دشنه و شمشیر در آن غربت دلگیر شده مصحف پرپر

    و رفته ست سرش بر سر نیزه و تن بی کفن او، سه شب در دل صحرا

    رها مانده خدایا چهل روز شکستن چهل روز بریدن چهل روز پی ناقه دویدن

    چهل روز فقط طعنه و دشنام شنیدن چه بگویم؟

    چهل روز اسارت چهل روز جسارت چهل روز غم و غربت و غارت

    چهل روز پریشانی و حسرت چهل روز مصیبت چه بگویم؟

    چهل روز نه صبری نه قراری نه یک محرم و یاری ز دیاری به دیاری

    عجب ناقه سواری فقط بود سرت بر سر نی قاری زینب چه بگویم؟

    چهل روز تب و شیون و ناله ز خاکستر و دشنام ز هر بام حواله و از شدت اندوه

    و با خاطر مجروح جگر گوشه‌ی تو کنج خرابه همان آینه‌ی فاطمه جا ماند سه ساله چه بگویم؟

    چهل روز فقط شیون و داغ و غم و درد فراق و فراق و ... فراق و ... چه بگویم؟

    بگویم، کدامین گله ها را؟ غم فاصله ها را؟ تب آبله ها را؟

    و یا زخم گلوگیر ترین سلسله ها را؟ و یا طعنه‌ی بی رحم ترین هلهله ها را؟

    و یا مرحمت دم به دم حرمله ها را؟ چهل روز صبوری و صبوری غم و ماتم دوری و صبوری

    و تا صبح سری کنج تنوری و صبوری نه سلامی نه درودی کبودی و کبودی

    عجب آتش و خاکستر و دودی و کبودی به آن شهر پر از کینه و ماتم

    چه ورودی و کبودی در آن بارش خونرنگ سر نیزه تو بودی و کبودی

    گذر از وسط کوچه‌ی سنگی یهودی و کبودی و در طشت طلا گرم شهودی و چه ناگاه

    چه دلتنگ غروبی ، چه چوبی عجب اوج و فرودی و کبودی خدایا چه کند زینب کبری!



    همین جا زیر و رو شد پیکر او

    همین جا بوسه می‌زد بر سر او

    همین جا بود آمد مادر او

    همین جا سینه می‌زد دختر او

    همین جا حرف حرف ملک ری بود

    همین جا آفتابش روی نی بود




    حسین جان خواهرت از شام آمد

    ز شهر کوفهٔ بد نام آمد

    سرت بشکست و هی دشنام آمد

    خودم دیدم که سنگ از بام آمد

    به دست بسته تا شامات رفتم

    دم دروازه ساعات رفتم




    اگر چه خواهری نستوه هستم

    اگر با دشمن‌ات چون کوه هستم

    اگر بر کشتی‌ات چون نوح هستم

    بجان مادرم مجروح هستم

    خریدم غصه‌های بچه‌ها را

    تمام ماتم کرببلا را




    امانتدار بودم سعی کردم

    برایت یار بودم سعی کردم

    به شب بیدار بودم سعی کردم

    گل ایثار بودم سعی کردم

    تن‌اش با تازیانه سوخت آقا

    دلم بر نازدانه سوخت آقا

    شاعر:مهدی صفی یار




    یک اربعین برای تو حیران شدم حسین

    مانند گیسوی تو پریشان شدم حسین

    با چند قطره اشک دل من سبک نشد

    ابری شدم به پای تو باران شدم حسین

    زلفی اگر که ماند برای تو پیر شد

    در اول بهار زمستان شدم حسین

    کوفه به کوفه کوچه به کوچه گذر گذر

    قاری شدی مفسر قرآن شدم حسین

    دیدی چگونه آخر عمری دلم شکست

    دیدی چگونه پاره گریبان شدم حسین

    تو رفتی و کنار خودم گریه می‌کنم

    دارم سر مزار خودم گریه می‌کنم

    ای سایه بلند سرم‌ای برادرم!

    آیینهٔ ترک ترک در برابرم

    بالم شکسته است و پرم پر نمی‌زند

    اما هنوز مثل همیشه کبوترم

    من قول داده‌ام که بگیرم سر تو را

    از دست نیزه‌ها و برایت بیاورم

    حالا سری برای تو آورده‌ام ولی

    خاکستری و خاکی و‌ای خاک بر سرم!

    بگذار اول سخن و شکوه‌ام تو را

    ای ماه زینب از نگرانی درآورم

    هر چند کوچه کوچه تماشا شدم ولی

    راحت بخواب دست نخورده است معجرم

    تو رفتی و کنار خودم گریه می‌کنم

    دارم سر مزار خودم گریه می‌کنم

    شاعر:علی اکبر لطیفیان



    موضوعات مرتبط: اشعار اربعين حسيني

    از سر ِناقهٔ غم شیشهٔ صبر افتاده

    همه دیدند که زینب سر قبر افتاده

    چشم او در اثر حادثه کم سو شده است

    کمرش خم شده و دست به زانو شده است

    بیت بیتِ دل او از هم پاشیده شده

    صورتش در اثر لطمه خراشیده شده

    گفت برخیز که من زینب مجروح توام

    چند روزیست که محو لب مجروح توام

    این چهل روز به من مثل چهل سال گذشت

    پیر شد زینب تو تا که ز گودال گذشت

    این رباب است که این گونه دلش ویران است

    در پی قبر علی اصغر خود حیران است

    گر چه من در اثر حادثه کم می‌بینم

    ولی انگار دراین دشت علم می‌بینم

    دارد انگار علمدار تو برمی گردد

    مشک بر دوش ببین یار تو برمی گردد

    خوب می‌شد اگر او چند قدم می‌آمد

    خوب می‌شد اگر او تا به حرم می‌آمد

    تا علی اصغر تو تشنه نمی‌مرد حسین

    تا رقیه کمی افسوس نمی‌خورد حسین

    راستی دختر تو... دختر تو... شرمنده

    زجر... سیلی... رخ نیلی... سر تو شرمنده

    وای از دختر و از یوسف بازار شدن

    وای از مردم نا‌اهل و خریدار شدن

    سنگ‌هایی که پریده است به سوی سر تو

    چه بلایی که نیاورده سر خواهر تو

    سرخی چشم خبر می‌دهد از دل خونی

    وای از آن لحظه که شد چوبهٔ محمل خونی

    شاعر:مجید تال


    آمدم از سفر و جز غمم احوال نبود

    این چهل روز کم از غصهٔ چل سال نبود

    با سرت بودم و فکر بدن‌ات می‌کُشتم

    کاش آنروز نمی‌دیدم و پامال نبود

    دم دروازهٔ ساعات عجب بزمی بود

    کاشکی دور و برم اینهمه جنجال نبود

    پیر شد زینبت از بس به سرت سنگ زدند

    ورنه این خواهرت آنقدر کهنسال نبود

    چوب را زد به لبت یاد لبت افتادم

    هیچ کس فکر من و گریه اطفال نبود

    خیره شد سمت سکینه، نفس‌ام بند آمد

    این یکی فکر بدی داشت.... نه خلخال نبود..

    خسته‌ات می‌کنم اما ز سفر برگشتم

    چه بگویم خبر از زینب و اجلال نبود

    جای شکر است که برگشتم و دیدم امروز

    بدن کوفته‌ات گوشه گودال نبود

    شاعر:مهدی صفی یار



    موضوعات مرتبط: اشعار اربعين حسيني

    باور نمی‌کنم که رسیدم کنار تو

    باور نمی‌کنم من و خاک دیار تو

    یک اربعین گذشته و من پیر‌تر شدم

    یک اربعین گذشت و شدم همجوار تو

    یک اربعین اسیر بلایم اسیر عشق

    یک اربعین دچار فراقم دچار تو

    یک اربعین دویده‌ام و زخم دیده‌ام

    دنبال ناله‌های یتیمان زار تو

    یک اربعین بجای همه سنگ خورده‌ام

    یک اربعین شده بدنم سنگ سار تو

    یک اربعین به گریهٔ من خنده کرده‌اند

    لبهای قاتلان تو و نیزه دار تو

    مثل رباب مثل همه تار‌تر شده

    چشمان خستهٔ من چشم انتظار تو

    روز تولدم که زدم خنده بر لبت

    باور نداشتم که شوم سوگوار تو

    با تیغ و تیر و دشنه تو را بوریا کنند

    با سنگ و تازیانه مرا داغدار تو

    یادم نمی‌رود به لبت آب آب بود

    یادم نمی‌رود بدن غرقه خار تو

    مانده صدای حرمله در گوش من هنوز

    پستی که نیزه زد به سر شیرخوار تو

    حالا سرت کجاست که بالای سر روم

    گریم برای زخم تن بی‌شمار تو

    من نذر کرده‌ام که بخوانم در علقمه

    صد فاتحه برای یل تکسوار تو


    عذار نیلی و قدّ خم و چشم‌تر آوردم

    گلاب اشک بهر لاله‌های پرپر آوردم

    ز جا بر خیز‌ای صد پاره‌تر از گل تماشا کن

    که از جسم شهیدانت دلی زخمی‌تر آوردم

    تمام یاس‌هایت را به شام از کربلا بردم

    چو بر گشتم برایت یک چمن نیلوفر آوردم

    مسافر از برای یار سوغات آورد اما

    من از شام بلا داغ سه ساله دختر آوردم

    اگر چه سر نداری یک نگه بر سیل اشکم کن

    که با چشمان خود آب از برای اصغر آوردم

    تو بر من از تن بی‌سر خبر ده‌ای عزیز دل

    که من بر تو خبرهای فراوان از سر آوردم

    چهل منزل سفر کردم به شهر شام و بر گشتم

    خبر از چوب و از لعل لب و طشت زر آوردم

    ز اشک چشم و سوز سینهٔ مجروح و خون دل

    همانا مرهمت بر زخم‌های پیکر آوردم

    قد خم، موی آشفته، تن خسته، رخ نیلی

    به رسم هدیه میراثی بود کز مادر آوردم

    ز سیل اشک دریا کرده‌ام چشم محبان را

    به آهم شعله‌ها از سینهٔ «میثم» بر آوردم

    شاعر:ميثم
    در اين سفر ببين كه به پای اراده امدر اين سفر ببين كه به پای اراده ام

    بال و پری كه داشتم از دست داده ام



    از بوی دود چادر آتش گرفته ام

    بسيار روشن است كه پروانه زاده ام



    من را به جا نياوری اکنون بدون شک

    از غصۀ فراق تو از پا فتاده ام



    ای سر بلند ،زينت دوش رسول عشق

    اينك تو زير خاكی و من ايستاده ام



    افتاده ام به ياد تن پاره پاره ات

    حالا که سر به روی مزارت نهاده ام



    با اين قد خميده ،برادر هنوز هم

    من دختر رشيده ی اين خانواده ام




    ------------------------------------------------------
    محسن مهدوی

    چل روز مي شود كه شدم جبرئيل توچل روز مي شود كه شدم جبرئيل تو

    ذبح عظيم گشتي و گشتم خليل تو



    چل روز مي شود كه فقط زار مي زنم

    كوچه به كوچه نام تو را جار مي زنم



    چل روز مي شود كه بدون توأم حسين

    حالا پِي نتيجه ي خون توأم حسين



    چل روز مي شود كه حسينِ همه شدم

    حيدر شدم، حسن شدم و فاطمه شدم



    مردم به جنگ نائبه الحيدر آمدند

    در پيش من، تمام، به زانو در آمدند



    آثار مرگ در بدنم هست يا حسين

    پس روز اربعين منم هست يا حسين



    آبي كه تر نكرد لب تشنه ي تو را

    حالا نصيب خاك مزارت شده اخا



    چل روز پيش بود همينجا سرت شكست

    اينجا دل من و پدر و مادرت شكست



    چل روز پيش بود به گودال رفتي و ...

    از پشت، نيزه خوردي و از حال رفتي و ...



    از تل زينبيه رسيدم كه واي واي

    بالا سرت نشستم و ديدم كه واي واي



    نيزه ز جاي جاي تن تو در آمده

    حتي لباسهاي تن تو در امده



    جمعيتي كه بود به گودال جا نشد

    يك ضربه و دو ضربه... ولي سر جدا نشد



    ديدم كسي حسين مرا نحر مي كند

    آقاي عالمين مرا نحر مي كند



    من را ببخش دست به گيسوي تو زدند

    من را ببخش چكمه به پهلوي تو زدند



    فرصت نشد ز خاك بگيرم سر تو را

    فرصت نشد در آورم انگشتر تو را



    مي خواستم ببوسمت اما مرا زدند

    ناراحتم كنار تو با پا مرا زدند



    بين من و تو فاصله ها سد شدند آه

    با اسب از روي بدنت رد شدند آه



    در شهر كوفه بود كه بال و پرم شكست

    نزديك خانه ي پدريّ ام سرم شكست



    باور نمي كني كه سرم سايبان نداشت

    در ازدحام، محمل من پاسبان نداشت




    --------------------------------------------------------------------
    علی اکبر لطیفیان



    یک اربعین برای تو حیران شدم حسین یک اربعین برای تو حیران شدم حسین

    مانند گیسوی تو پریشان شدم حسین



    با چند قطره اشک دل من سبک نشد

    ابری شدم به پای تو باران شدم حسین



    زلفی اگر که ماند برایت سفید شد

    در اول بهار زمستان شدم حسین



    کوفه به کوفه کوچه به کوچه گذر گذر

    قاری شدی مفسّر قرآن شدم حسین



    دیدی چگونه آخر عمری دلم شکست

    دیدی چگونه پاره گریبان شدم حسین



    تو رفتی و کنار خودم گریه می کنم

    دارم سر مزار خودم گریه می کنم



    هر چند در مسیر سرت ازدحام بود

    اما درست مثل همیشه امام بود



    بی تو سوار ناقه ی عریان شدم حسین

    من که به روی چشم علمدار جام بود



    یادم نمی رود سر بالا نشین تو

    بازیچه ی نگاه اهالی شام بود



    در حرف های مرد و زن پشت بام ها

    چیزی اگر نبود فقط احترام بود



    با دست سنگ صورت تو خط خطی شده

    از بس که آفتاب تو نزدیک بام بود



    تو رفتی و کنار خودم گریه می کنم

    دارم سر مزار خودم گریه می کنم



    هم پیرهن که ماند برایم بدن نداشت

    هم پیکر تو روی زمین پیرهن نداشت



    ای بی کفن برادرم ای بوریا نشین

    این چادرم لیاقت خلعت شدن نداشت؟



    آن گونه ای که من وسط خیمه سوختم

    پروانه هم دل و جگر سوختن نداشت



    گل های باغت از همه رنگی گرفته اند

    یعنی کسی نبود که دست بزن نداشت



    مردی نبود اگر یل ام البنین که بود

    هرگز کسی نگاه جسارت به من نداشت



    تو رفتی و کنار خودم گریه می کنم

    دارم سر مزار خودم گریه می کنم



    ای سایه بلند سرم ای برادرم

    آیینه ی ترک ترکِ در برابرم



    بالم شکسته است و پرم پر نمی زند

    اما هنوز مثل همیشه کبوترم



    من قول داده ام که بگیرم سر تو را

    از دست نیزه ها و برایت بیاورم



    حالا سری برای تو آورده ام ولی

    خاکستری و خاکی و ای خاک بر سرم



    بگذار اول سخن و شکوه ام تو را

    ای ماه زینب از نگرانی درآورم



    هر چند کوچه کوچه تماشا شدم ولی

    راحت بخواب دست نخورده است معجرم



    تو رفتی و کنار خودم گریه می کنم

    دارم سرمزار خودم گریه می کنم



    دستی که چوب زد لب قرآنی تو را

    زیر سوأل برد مسلمانی تو را



    بالای تخت رفتی و دستم نمی رسید

    تا که رفو کنم سر پیشانی تو را



    می خواستند پیش همه کوچکت کنند

    اما خدات خواست سلیمانی تو را



    ای کاش ما برادر و خواهر نمی شدیم

    حیران نبودم این همه حیرانی تو را



    این سر، شکسته هست ولی سرشکسته نیست

    یعنی کسی ندید پشیمانی تو را



    تو رفتی و کنار خودم گریه می کنم

    دارم سر مزار خودم گریه می کنم




    ----------------------------------------------------------------
    علی اکبر لطیفیان


    يك اربعين گذشته و زينب رسيده است يك اربعين گذشته و زينب رسيده است

    بالاي تربتي كه خودش آرميده است



    يا ايها الغريب سلام اي برادرم

    اي يوسفي كه گرگ تنت را دريده است



    از شهر شام كينه رسيده مسافرت

    پس حق بده به او كه چنين قد خمیده است



    احساس ميكنم كه مادرم اينجا نشسته است

    در كربلا نسيم مدينه وزيده است



    اين گل بنفشه هاي تن و چهره ي كبود

    دارد گواه ، زينبتان داغديده است



    توطعم خيزران و سنگ ها و خواهرت ...

    ...طعم فراق و غربت و غم را چشيده است



    آبي به كف گرفته و رو سوي علقمه

    با آه مي رود سكينه و خجلت كشيده است



    اين دختر شماست كه خواستند كنيزي اش ....

    لكنت گرفته است و صدايش بريده است



    نيزه نشين شد حضرت سقا و اهلبيت

    زخم زبان زهر كس و ناكس شنيده است



    گفتي رقيه ..... گفت نمي آيم عمه جان !

    در شام ماند و شهر جديد آفريده است

    ---------------------------------------------------------------

    یاسر مسافر


    خواهر نگو ،خاکستر خواهر می آیدزینب می آید ...



    خواهر نگو ،خاکستر خواهر می آید

    با کوهی از غم ، خسته و بی پر می آید



    ای شاهد بر نیزه ی دربدری هام

    چشم تو روشن ، صاحب معجر می آید



    امروز یعنی با صدای «یا حسینم»

    ته مانده ی جانم کنارت در می آید



    ای بی کفن! ای بی سر و سامانی من

    برخیز زینب را ببین با سر می آید



    با دستباف مادر و گهواره و مشک

    همراه من یک حلقه انگشتر می آید



    یادت می آید با چه شکلی رفتم، اکنون

    انگار اصلاً یک کس دیگر می آید



    از شهر بی شرم نگاه خیره سر ها

    سقا کجایی؟ دختر حیدر می آید

    -------------------------------------------------------------------

    علیرضا لک


    اربعيني ز تو جدا ماندهاربعيني ز تو جدا مانده

    کارواني که بي صدا مانده



    کاروان شکسته برگشته

    کشته ي زير دست و پا مانده



    عوض تکه هاي پيرهنت

    تکه هايي ز بوريا مانده



    به رخ تک تک عزيزانت

    جاي سيلي بي هوا مانده



    نه کمر مانده از بدنهاشان

    نه رمق بهر دست ها مانده



    از تو شرمنده ام برادر من

    در خرابه رقيه جا مانده



    روضه خواندم براي صبر خودم

    من نشستم کنار قبر خودم

    ---------------------------------------------------------------

    مسعود اصلانی


    اگرچه پای فراق تو پیرتر گشتماگرچه پای فراق تو پیرتر گشتم

    مرا ببخش عزیزم که زنده برگشتم



    شبیه شعله شمعی اسیر سو سو یم

    رسیده ام سر خاکت ولی به زانویم



    بیا که هر دو بگرییم جای یکدیگر

    برای روضه مان در عزای یکدیگر



    من از گلوی تو نالم... تو هم ز چشم ترم

    من از جبین تو گریم ...تو هم به زخم سرم



    من از اصابت آن سنگهای بی احساس

    تو از نگاه یتیمت به نیزه عباس



    بر آن صدای ضعیفت بر این نفس زدنم

    برای چاک لبانت به جای جای تنم



    من از شکستن آن ابروی جدا از هم

    تو از جسارت آن دستهای نامحرم



    به زخم کاری نیزه که بازی ات میداد

    به نقش های کبودی که بر تنم افتاد



    همین بس است بگویم که زخم تسکین است

    و گوش های من از ضرب دست سنگین است



    چهل شب است که با کودکان نخوابیدم

    چهل شب است که از خیزران نخوابیدم



    چهل شب است نه انگار چهارصد سال است...

    ...هنوز پیکر تو در میان گودال است



    هنوز گرد تنت ازدحام میبینم

    به سمت خیمه نگاه حرام میبینم



    هر آنچه بود کشیده ز پیکرت بردند

    مرا ببخش که دیر آمدم سرت بردند



    مرا ببخش نبودم سر تو غارت شد

    کنار مادرم انگشتر تو غارت شد




    --------------------------------------------------------
    حسن لطفی

    بعد یک اربعین رسید از راه بعد یک اربعین رسید از راه

    غم به قلبی صبور می آید

    قتلگه را دوباره می بیند

    آنکه از راه دور می آید

    **

    یادش آمد غروب رفتن را

    لبش از فرط تشنگی می سوخت

    او نگاه پرِاز غمِ خود را

    بر تن پاره پاره ای می دوخت

    **

    یادش آمد که دست و پا میزد

    پیش چشمان زینب آن تشنه

    یادش آمد که خون او میریخت

    از قفا روی تیزیِ دشنه

    **

    یادش آمد تنِ پر از چاکش

    جای مرهم که سنگ باران شد

    استخوان های سینه میگویند:

    حال نوبت به نیزه داران شد

    **

    پیش آن بی رمق کمانداران

    هر چه در چنته بود آوردند

    زخم سر نیزه را نشان کردند

    شرط بندان همیشه نامردند

    **

    یاد آن ناله های تشنگی و

    لخته خونی که از جبین میریخت

    آب را پیش چشم او قاتل

    خنده میکرد بر زمین میریخت

    **

    بر زمین خفته بی رمق دیگر

    او که از نسلِ آسمانها بود

    یک نفر خود و جامه می کند و

    سر انگشترش چه دعوا بود

    **

    پیش چشمان مرد با غیرت

    حمله سمتِ خیام جایز نیست

    یک نفر نیست تا بگوید رقص

    پیش چشمِ امام جایز نیست

    **

    در کنار مزار خورشیدش

    زینب از سمت شام می آمد

    او که حالا شبیه مادر بود

    اشکِ چشمش مدام می آمد

    **

    خاطراتی که مانده در ذهنش

    از سفر با حرامیانی پست

    پیش او شکوه میکند زینب

    در کنار مزار او بنشست ...

    **

    ای برادر ببین که آمده ام

    من چهل روز بعد پر زدنت

    یاد دارم خرابه آمدی و

    من فدای به ما تو سر زدنت

    **

    دخترت گریه می نمود از درد

    دخترِ شام پاره نان میداد

    هم عروسک کشید از دستش

    گوشواره خودش نشان میداد

    **

    پیرهن پاره خوب میداند

    که نگاه پلید یعنی چه

    خیزران خورده خوب می فهمد

    ضربه های یزید یعنی چه

    **

    نشود تا ز خاطرم ببرم

    سطحِ خون، رویِ خیزران را من

    یا که از کوچه های شهر شام

    بارشِ سنگِ بی امان را من

    **

    بعد تو من تمام طفلان را

    زیر بال و پر خودم بردم

    زیر باران تازیان عدو

    از همه بیشتر کتک خوردم

    **

    نیمه شبها نوای لالایی

    بر لبان رباب می بینم

    اصغرم با برادرم محسن

    هر شبم را به خواب می بینم

    **

    ارغوانی ترین به قافله ام

    میروم سمت شهر پیغمبر

    می برم من برایشان خبر از

    بوسه ی تیغ و گریه ی حنجر

    --------------------------------------------------------

    وحید مصلحی



    ره واکنید قافله سالار میرسدره واکنید قافله سالار میرسد

    یک قافله اسیرعزادار میرسد



    برخیز یا حسین سری دست و پانما

    دلبر برای دیدن دلدار میرسد



    حالا که پیرعشق شدم ناز می کنی

    باشد تو ناز کن که خریدار میرسد



    سر الحسین سینه سینای زینب است

    آری حقیقت همه اسرار میرسد



    بالا بلند بودم و حالا خمیده ام

    پرغم ترین زمانه دیدار میرسد



    عباس کو که صبرعقیله سر آمده

    ناموس حق زکوچه و بازار میرسد



    بر روی قبر پیرهنت پهن می کنم

    جانم به لب زگریه بسیار میرسد



    تکرارصحنه ها شده درپیش دیده ام

    نیزه به دست لشگر اشرار میرسد



    گویا هنوز میشنوم زیر دست و پا

    فریاد العطش ز لب یار میرسد



    آن بارگرنشد بدنت را بغل کنم

    قبرت به روی سینه ام این بار میرسد



    هرجا که شد غرور مرا دشمنت شکست

    زینب غمین از آن همه آزار میرسد



    آه رباب و قبر بهم خورده علی

    لالایی اش ازآن دل غمدار میرسد




    --------------------------------------------------------------
    قاسم نعمتی


    چهل شب است چهل شب هوای دل تنگی چهل شب است چهل شب هوای دل تنگی

    چهل شب است چهل شب فضای دل تنگی



    چهل شب است غم تو به گونه ای دیگر...

    به دل نشسته و خواند نوای دل تنگی



    شب چهلمت آقا چقدر غمگین است

    همین غم است برایم بهای دل تنگی



    حسین ماه محرم تمام شد، غم تو ....

    ....هنوز مانده میان سرای دل تنگی



    میان
» بازگشت | تاریخ : 1 آذر 1403 | توسط : admin2 | بازدیدها : 3 208 | نظرات : 0

بازدید کننده گرامی ، بنظر می رسد که شما عضو سایت نیستید .
پیشنهاد می کنیم در سایت ثبت نام کنید و یا وارد سایت شوید.

اضافه کردن نظر جدید

    
نام شما :
ایمیل شما :
  • bowtiesmilelaughingblushsmileyrelaxedsmirk
    heart_eyeskissing_heartkissing_closed_eyesflushedrelievedsatisfiedgrin
    winkstuck_out_tongue_winking_eyestuck_out_tongue_closed_eyesgrinningkissingstuck_out_tonguesleeping
    worriedfrowninganguishedopen_mouthgrimacingconfusedhushed
    expressionlessunamusedsweat_smilesweatdisappointed_relievedwearypensive
    disappointedconfoundedfearfulcold_sweatperseverecrysob
    joyastonishedscreamtired_faceangryragetriumph
    sleepyyummasksunglassesdizzy_faceimpsmiling_imp
    neutral_faceno_mouthinnocent
کد امنیتی :
عکس خوانده نمی شود
کد را وارد کنید :

 
    

2013 © Designed by: ALETAHA | سرویس RSS خبری : RSS خبری RSS خبری | ALETAHA