تشرف در راه زيارت سيدمحمد(ع)
ديگر بدجوري تشنه و گرسنه شده بودم و بدنم داشت از شدت ضعف و گرسنگي مي لرزيد.
لب هايم خشكيده و ترك ترك شده بود. به زحمت پاهايم را روي زمين مي كشيدم. اما
سرانجام پاهايم از توان افتادند و مرا به روي زمين انداختند. مرگ را پيش روي خود
ديدم و به زحمت شهادت را برزبانم جاري ساختم و ديگر هيچ نفهميدم. ... به ناگاه كوزه
اي سفالين و مرطوب آبي خنك را بر لبانم حس كردم. وقتي پلك هايم را گشودم، متوجه شدم
كه سرم بر روي زانوي مردي عرب قرار دارد. هوا آرام گرفته بود. از طوفان و آتش و شن
خبري نبود و نسيم ملايم و خنكي مي وزيد. برخاستم تا از مرد عربي كه جانم را نجات
داده بود، تشكر كنم. ... در اين هنگام فرمود: « حسابي گرد و خاك شده اي سيد! چرا
خودت را در اين نهر آب نمي شويي تا هم تميز شوي و هم خنك؟!» شگفت زده گفتم: « نهر
آب؟ كدام نهر آب؟ برادر! بارها از اين منطقه عبور كرده ام و هرگز نهر آبي در اين
اطراف نديده ام » فرمودند: « پس اين چيست؟» صورتم را كه برگرداندم، چشمم به نهر آبي
افتاد كه چند متري بيشتر با ما فاصله نداشت و در زير نور ضعيف ستارگان مي درخشيد.
... از آب كه بيرون آمدم، روح تازه اي به كالبدم دميده شده بود. ... گفتم: « راه من
بسيار دور است، بهتر است زودتر به راه بيفتيم» پرسيد: « مگر قصد تو كجاست؟ » عرضه
داشتم: « حرم مطهر حضرت سيد محمد » فرمود: « اين هم حرم حضرت سيد محمد » به ناگاه
متوجه شدم كه در زير بقعه حضرت سيد محمد (ع) قرار داريم! با خود گفتم: نكند اين مرد
همان آقا امام زمان (عج) باشد تا اين فكر از ذهنم گذشت، اثري از او نديدم .