سید شهاب الدین

مدتي بود كه شب ها را در سرداب مقدس سامرا بيتوته مي كردم و به دعا و راز و نياز مي پرداختم. برخي ازدوستان، مرا از بيتوته كردن درسرداب مقدس منع مي كردند. مي گفتند: « خطر دارد. ممكن است در يكي از همين شب ها يك يا چند نفر از دشمنان شيعه و اهل بيت پيامبر صلي ا... عليه و آله به سراغت بيايند و كارت را بسازند »، اما من به اين حرف ها توجهي نمي كردم. آن شب، وقتي همه رفتند، شمعي را كه به همراه داشتم، روشن كردم و در سرداب را از داخل محكم بستم. بعد از آن آمدم و رو به قبله كنار شمع نشستم و مشغول تلاوت قران و خواندن و دعا شدم. شمع كم كم خاموش شد و تاريكي مطلق مرا احاطه كرد. ... ناگاه صداي پاي كسي را شنيدم كه داشت از پله هاي سرداب پايين مي آمد. حسابي هول برم داشته بود و علاوه بر لرزش تنم، دندان هايم بر هم مي خورد، به ناگاه صدايي شنيدم: « السلام عليك يا سيد شهاب الدين! » با شنيدن نام خودم از زبان آن مرد عرب، آرام گرفتم. به احترام او از جا برخاستم و گفتم: « و عليكم السلام و رحمه ا...‌ ! شما چه كسي هستيد؟! » فرمود: « يكي از پسر عموهاي شما. » پرسيدم: « در سرداب بسته بود، پس شما از كجا وارد شديد؟ فرمود: « ا... علي كل شي ء قدير. » پرسيد: « اين موقع شب براي چه به اين جا آمده ايد؟ » گفتم: « حوايجي دارم كه براي برآورده شدن آن ها به آقا امام زمان (ع) متوسل شده ام. » فرمود: « انشاء ا... به جز يك حاجت، بقيه حوائج شما برآورده خواهد شد... من هم دو يادگار ارزشمند به تو هديه مي كنم: مقداري تربت خالص امام حسين (ع) و يك انگشتري عقيق. » لحظه اي در ذهنم خطور كرد كه نكند، اين آقا، همان محبوب من، امام زمان (عج) باشد كه ناگاه متوجه شدم از او خبري نيست! ... باورم نميشد، اما وقتي تربت سيدالشهدا (ع) و انگشتري را در دستانم مشاهده كردم، مطمئن شدم كه همه آن صحنه ها واقعي بوده اند 1.

1. صبوري، حسين، تشرفات، مرعشيه، ص 17ـ11. .